چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

تازه از این انگلیسی‌ها هم خوشم نمیاد. واسه خودشون هم ادمهای یخ و سردی هستن

من هیچ منظور خاصی نداشتم و اصلا منظورم شوربختانه این نبود که دارم براش مجازات میشم، اما جدای مجازات، الان چیز مهمتری برام جلوه کرده.

من نقل مکان کردم که با دوس‌پسر اینجام، زندگی کنم. واقعیتش فک نمیکنم خیلی دوامی بیاره. یعنی هم از سمت خودم و هم از سمت اون. حالا به هر صورت اتفاقی هست که افتاده.

حالا چی شده؟

من جای اولی که بصورت share room زندگی‌ میکردم، یک‌ جای خوب شهر بود بصورت اتفاقی، که هرچقدر گذشت، بیشتر فهمیدم. اینجاییکه دوس‌پسرم خونه داره از اون محله پایینتره. من نمیدونم واقعا داشتم چی رو میگفتم که مثلا اتفاقاتی که برام افتاده، منو از بالای مهاجرت کم کم اورده یه جای پایینتر. چند روز بعدش که من امتحان ایلتس و یکی از assignment هام رو نوشتم، این مسئله رو به روم اورد که چرا اینجوری گفته. درسته من تو قصر زندگی نمیکنم ولی تو هم سختی نکشیدی اول مهاجرتی.

نکته اینه من اصلا همچین منظوری نداشتم و چون خودش به این قضیه فکر میکرده، براش جلوه کرده.

من متوجه میشدم این چند روز باهام سرسنگین هست و هی ازش هم میپرسیدم که چیه؟ اما جوابی نمیشنیدم. بعد تازه فهمیدم چرا؟

امروز اولین روز کاریم بود. از ۷ خونه رو ترک کردم تا الان که ساعت ۷ هست. یک بار هم بهم زنگ نزد بگه اصلا تو مردی یا زنده‌ایی؟ 

مامان قشنگم از اونجا صبح زنگ زده بود که وای من خواب نمونم. زنگ زده بود که نرسیدی خونه؟ چجوری بود؟

پسر واقعا دلم میخواد گریه کنم. واقعا بی‌کس‌ام اینجا.

۱

عصبانیم خیلی.

خوب من بالاخره کار پیدا کردم. اما چی شد؟

این مدت مصاحبه‌های خیلی زیادی رفتم و مجانی هم کار کردم برای دو تا کلینیک که یکیشون رو میخوام تعریف کنم. یه کلینیک شیک و لوکس در یه جای خوب شهر بود که رفتم داخل و دیدم چه جالب، یه دکتر مرد ایرانی داره. طرف با من مصاحبه کرد و جاهای مختلف رو نشون داد و گف تو دقیقا همونی هستی که میخوایم، لحظه اخری که داشتم خدافظی میکردم، دیدم که یه خانمی که چهره‌ا‌اش به ایرانی‌ها میخوره با یه غضبی داره نگام میکنه و بعد به یه حالتی که انگار میخواد حسادت رو نشون نده، به فارسی پرسید اومدین برای کار؟ که من گفتم ااا اره شما ایرانی هستین؟ که بعد فهمیدم زن طرف هست و خودش اونجا دکتره و صاحب کلینیک هستن. هفته بعد قرار شد برای shadow day که یه اصطلاحی هست برای خودشون که تو قرار نیست پولی بابت اون روز بگیری ولی وایمیسی بالای سر ادمها و نگاه میکنی که چیکار میکنن. معمولا اینجوری هست که تو تقریبا قبول شدی برای اون کار که این پیشنهاد رو بهت میدن. من یه روز هم برای shadow day رفتم و برای همون زنی که گفتم زن صاحب کلینیک بود کار کردم و خیلی بیشتر از چیزی که باید بمونم، موندم. در نهایت شوهره اومد گف اره ما خیلی ازت راضی بودیم و کار برای تو هست و بیا با منشیمون صحبت کن. این در حالی بود که من یه پیشنهاد کاری ۱۰۰٪ داشتم با یه مصاحبه دیگه، که روی این حساب که به من گفتن تو خوبی و سایز لباست چنده میخوایم سفارش بدیم و شمارت چیه ادد کنیم تو گروه واتساپ( تمام شواهد و قرائن) اون دو تای دیگه رو کنسل کردم. در حالی بود که من همه چی رو تا لحظه اخر تا دم دستم نگه میداشتم، ولی حساب کردم دیدم این قطعیه انگار. قرار بود دوشنبه برم سر کار، شنبه زنگ زدن که اره دوشنبه نیا، اون کسی که میخوایم باهاش کار کنی دو‌شنبه نیس، من شستم خبر دار شد که چیزی شده باشه

برای همین یکشنبه ایمیل زدم خوب پس من چه روزی بیام که جواب ندادن و دوشنبه منتظر شدم که زنگ بزنن که نزدن، سه‌شنبه خودم زنگ زدم بعد از چند بار هی من و من کردن که الان فلانی نیس، چنانی نیس، در نهایت زنگ زدن گفتن نه نیا. خیلی زیاد ناراحت شدم چون هم چند روز الکی من رو دووندن و هم دو تا فرصت شغلی رو از دست دادم بخاطرشون. هر چند به اون کسیکه ۱۰۰٪ offer شغلی داده بود دوباره مسیج دادم و کارم شد، ولی کینه اینها تو دلم موند. شوربختانه اداشون هم از همه جا بیشتر بود و مدارکم رو به جای اینکه نگاه کن و بهم بدن، کلا ازم گرفتن و نگه داشتن که باز مدل اینکه تو قبولی. خیلی عذر میخوام خیلی ببخشید، کاملا کار زن بدبخت اسکول عقده‌اییش بود که من نرفتم. یعنی واقعا زن میانسال ایرانی میتونه یکی از عقده‌ایی ترین و کم اعتماد به نفس ترین ادمهایی باشه که شما بیینین. امروز رفتم مدارکم رو پس بگیرم که زن عن سایز نهنگ( بعله کاملا بادی شیمینگ دارم میکنم) وایساده بود با تلفن حرف میزد و اصلا به روی خودش نیوورد که من داخل شدم و من هم ایضا. مدارک رو سریع گرفتم و رفتم بدون سلام و احوالپرسی. کیری به تمام معنا. فک میکنم در بدو وردم همچین رفتار حقیرانه و بخیلانه‌ایی رو باید پیش میومد تا بتونم بیشتر گرگ باشم بدون عذاب وجدان.

آره، دارم واسه همه.

۱

ناراحتم و اوکی.

میزان ناراحتیم زیاده. میخواستم بنویسم «غیر قابل وصف» ولی دیدم واقعا اونقدر زیاد نیست. من خیلی دنبال کار نگشتم واقعا. ولی خیلی خوشحال بودم بابتش. مثلا خودم رو تصور میکردم که اونجا چه لباسی بپوشم یا احتمالا باید یه کفش ورزشی بخرم که ندارم. خودم رو تصور میکردم که چجوری با ادمهایی که اون روز دیدم حرف بزنم، اما هیچکدومش نشد. متوجه شدم هر وقت برای چیزی ذوق میکنم یا برای کسی تعریف میکنم و به زبون میارم، دیگه هرگز رخ نمیده.. دچار وحشت میشم وقتی بخوام برای کسی چیزی رو تعریف کنم. انگار حتما و قطعا دیگه اتفاق نمیفته. فک کنم مهاجرت، امروز واقعا ناراحتم کرد. میدونستم بالاخره یه جا پیش میاد که میشینم گریه میکنم اما نمیدونستم چه روزیه. به نسبت درصد قابل توجهی از ادمها، من بهم اول مهاجرتی بد نگذشت. اما اینجا نا‌امیدی و بی‌کسی خیلی بهم فشار اورد. داشتم خونه خودمون رو تصور میکردم. مدل روشناییش رو میتونم حس کنم. یه جور خنثی بیشتر به رنگ گرم. میرفتم مینشتم رو اون مبل خاکستریه، بعد مامان و بابام بودن و من احتمالا گریه میکردم و مامانم دلداری میداد. اصلا حس بچه ننه بودن ندارم. صرفا میخوام این امشب رو بعد از گذشت این تفریبا ۶۰ روز، بگذارم که ناراحت باشم و غم غربت به من غلبه کنه.

۲

اولین ریجکتی بعد از مصاحبه. تازه اولشه:))

حدود دو هفته پیش رفتم یه جا برای کار. که طرف هم بهم گفت بیا. برای یه کاری مرتبط به رشته خودم. هر جا اپلای کرده بودم، ریجکتم کردن. سابقه کار ندارم و مدرک مورد تاییدشونم ندارم، میتونم تازه یه سال دیگه بگیرم. خیلی خوشحال شدم که بهم کار داد. گفتم از بی‌پولی و سردرگمی در میام. خیلی هم خودم رو مشتاق نشون دادم. البته واقعا هم مشتاق بودم. شاید حتی بیشتر از چیزی که نشون دادم، در درونم هیجان‌زده بودم. جمعه این هفته قرار بود برم سر کارش که نگاه کنم و یاد بگیرم که برای ماه اینده اونجا باشم. خودش بهم پنج‌شنبه مسیج داد که فردا رو تعطیل کردیم، نیا. باز قرار بود دوشنبه هفته بعدش یعنی فردا هم برم. گفتم سر صبحی یه مسیج بدم یاداوری اینها که من دارم میام، شاید حواسش نباشه و یادش رفته باشه. در جواب مسیج‌ام معذرت‌خواهی کرد، گف ما با یکی دیگه که قبل از تو حرف زده بودیم، توافق کردیم.

صبح حدودا ۴۵ دقیقه گریه کردم. بعد هم زنگ زدم مامانم، واسه اون هم یه سری گریه کردم. نمیخواستم گریه کنم جلوش، فقط میخواستم بهش بگم. میدونستم خوب دلداری میده، آدم اروم میشه. ولی جلوش اشکم دراومد. اونم نگران و ناراحت شد. نمیدونم دیگه. شاید خیلی همه چی داشت منظم و رویایی پیش میرفت. یه خورده هم باید میخورد تو ذوقم.

۰

تولد علی

رفتیم تولد علی تو یه بار. دوستاشو دعوت مکرده بود که بالای ۴۰ تا بودن. بعضی‌هاشون زن یا شوهرها یا دوست‌دختر‌های خارجی داشتن. کلا انگلیسی و فارسی قاطی بود. داشتم فکر میکردم واقعا هممون باید به دو زبان حرف بزنیم. یه زبان واقعا کمه. واسه همین میخوام تلاشمو بگذارم که خیلی خوب صحبت کنم. 

خیلی خوش گذشت. با اینکه ۹۰٪ رو نمیشناختم ولی یه جور برخورد میکردم انگار من هم میزبانم. و واقعیتش باهامم اینجوری برخورد شد. میگن هر جوری فرمون قضیه رو بگیری، همونجوری میشه‌ها. خیلی بهم خوش گذشت. دارم به مدلهاشون عادت میکنم. دارم شبیه خودشون میشم. بعضی وقتها فکر میکنم اصلا من از اول همینجوری بودم، جام اشتباه بوده. دوست جدید پیدا کردم. 

همه‌اش خونه علی هستم. بهم چند بار گفته بیا با هم زندگی کنیم. این دفعه گفتم ببین من میخوام بعد از امتحان ایلتس بیام پیشت. اون هم گف باشه پس برات اینجا رو خالی میکنم. اونم فلان کار میکنم. خیلی یهو عاشق هم شدیم🧿

برای جفتمون عجیبه.

۰

باورم نمیشه همه اینکارا رو واقعا کردم. ۶ دسامبر✨

فردا تولد علی هست، براش یه دستگاه نمیدونم‌ چی چی که شیر کف میکنه گرفتم. در اصل عین همینو داشت و خراب شد و هی میگف وای این خراب شده، چون خیلی استفاده میکرد ازش.بعد روشم با کاغذ عادی کادو کردم و اتفاقهای این مدت رو نقاشی کردم. قبلا برای یکیاز دوست پسرهام اینکارو‌ کرده بودم، خیلی خوشش اومد پس در نتیجه. کیک هم پختم گذاشتم تو یخچال. وای باورم نمیشه همه اینکارارو کردم. تازه صحنه سازی کردم میخوام برم یه کنسرت سمفونیک و نیستم، و اینو از چند هفته پیش اجرا کردم. البته در اصل بلیت گرفته بودم و حواسم نبود که تولد علی هس همون روز:))) پس صحنه سازی هم نیس و واقعنی بود:))) ولی تصمیم گرفتم که نرم.

کلید خونش رو دارم، میرم خونش میمونم تا از سر کار بیاد و سوپرایزش کنم. هیچوقت هیشکی رو سوپرایز نکرده بودم. کلا کار لوس میپنداشتمش و میپندارم ولی مقدماتش فراهم شد و چرا که نه. علی خیلی قشنگه. لیاقتش محبت و عشقه.

۱

همه‌اش میریم خونه دوستاش، اینور اونور.How awesome can I be?

این روزها اتفاق زیاد میفته. بیشتر روزهای هفته خونه علی هستم. چند بار مستقیم و غیر مستقیم حرف زدیم که برم پیشش زندگی کنم. دیشب داشتیم باهم حرف میزدیم. بهش گفتم واقعا دوس دارم زنت باشم. گف اره. من هم همین فکرا میاد تو سرم🧿

واسه خاطر خودم، بهترین خودم میشم🧿

۱

۲ دسامبر ۲۰۲۳

کاش با دوست پسر الانم ازدواج کنم.

۰

۲۹ نوامبر

اون دوستم که با شوهرش رفته بودن منچستر، کاملا give up کردن، دوستم همیشه با خودش افسردگی رو می‌بره اینور و اونور. من البته این حالت رو گاها عدم شجاعت توصیف میکنم یا نپذیرفتن سختیها،اما خوب میدونید که این روزها نباید افسردگی رو اینجوری تلقی کرد چون میکشنتون. من نمی‌گم این افسردگی نیست ولی همیشه دیدم که با کوچکترین نشانه‌ایی از سختی، سریعا شروع میکرد به اه و ناله کردن. یه جورایی سر همین جیزها بود که رابطه‌ام رو باهاش خیلی کمرنگ کردم و از یک جایی شروع کردم ازش بدم اومدن. از اینکه دائما تحقیرم میکرد و میکنه. هر حالتی که بریم و انجامش بدیم رو مسخره‌ام‌ میکرد و تعبیر میکرد به دیوونه بودن و از یه جایی، من دیگه هیچی نمیتونستم بهش بگم یا در میون بگذارم، چون مسخره میشدم و در عوضش اگر ذره‌ایی بهش یک حقیقت گفته میشد، ناراحت و خشمگین میشد. واسه همین یه جورایی من به خودم حق میدادم که دیگه دوسش نداشته باشم.

حالا مدل تسلیم شدنش خیلی برام ناجوره. یعنی واقعا نمیشه بهش گفت که نترس، چون فایده‌ایی نداره و از طرفی برای خود من میشه یه تلنگر خیلی بزرگ که حواست باشه. زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنی، ویزای دانشجوییت تموم میشه و باید به فکر یه کار اساسی بود. فعلا دارم برای ایلتس میخونم و شروع کردم به پیدا کردن کار. قرار بود این کار رو بعد از دادن امتحان کنم ولی حساب اینکه که حتما طول خواهد کشید پس بنابراین بهتره از الان، به فکرش باشم. برای کار general، یه پیشنهاد آب حوضکی برای گارسونی تو یه رستوران ایرانی بهم دادن که از -۰ دسامبر میتونم برم و واقعا امیدوارم بتونم برم:((((( ، اگه بتونم اندازه ۳۰۰ پوند در بیارم واقعا تعادل زندگیم برمیگرده.

با اون دختر سایکویی تو خونه هم دعوام شد که واقعا هم فهمیدم باید زبانم بهتر شه که بتونم در دعوا قویتر ظاهر شم و هم اینکه من «دعوا کردم» . من تمام عمرم در ایران نتونستم واقعا با کسی دعوا کنم بخاطر خودسانسوری شدید و اینجا به خودم قول دادم که بالاخره بفهمم کی هستم و آروم آروم خودم رو ازاد کنم. دیدم خیلی همه ما هم‌خونه‌ایی ها رو داره اذیت میکنه و اعتراض کردم اون هم در مقابل همچین حیوونی. نایس.

۰

با این هم که اصلا راحت نیستم، انگار ناظم مدرسمونه.

واقعا عصبی اینها میشم میبینم اینقدر فراموش کار و حواس پرتم. خیلی.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان