چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

بشکه به بشکه-فصل ۱۲

امروز ۲ ساعت درس خوندم که این پیشامد رو به خودم و اقای قورباغه تبریک میگم واقعا:))

میدونی، هم کاملا وقتش رو داشتم و هم مغزش رو ولی روانش رو نه.

مثلا خیلی میبینم یا میشنوم که حال روحی هممون خوب نیست و این باعث میشه وقتهایی که دارم تو مغزم به خودم میرینم، بگم نگاه! واقعا اوضاع عادی نیست. اما باز به خودم میام که "خوب، که چی؟" 

عادی نباشه، عادی باشه، شاید هیچوقت عادی نشه، شاید بدتر شه، شاید بهتر شه"خوب، که چی؟"

مثلا فردا ۳:۳۰ خواهم خوند و میرم آش صبونه شیرازی میگیرم واسه صبونه.

واقعا حال روحیم افتضاحه و هیچوقت همچین حسِ خالی نداشتم و رسما احساس میکنم دارم خودم، خودم رو از روی زمین میکشم به سمت جلو رو زمین و خاک و هر روز، فقط یک میلی متر میام جلو. حتی نمیدونم چمه.

فقط میدونم هیچوقت اینجوری نبودم و متاسفانه کاری از دستم بر نمیاد برای خودم و نمیتونمم وقت رو از دست بدم.

باید درس بخونم.

ولی روحم رو دارم از دست میدم. میدونی چی میگم؟

 

۳

یادت نره اسکول

من یادمه که میسوختم و میساختم از اینکه یک دوستی داشته باشم با این ویژگیها که خیلی حال کنیم با هم.

حالا زد و من اون دوست رو دقیقا با اون مشخصات و بسیار بهترتر پیدا کردم و از اون بهترترتر جنس مخالف بود و میشد که بریزیم رو هم.

حالا اون دوست پسر من هست و من هم دوست دخترش.

امیدوارم ارزوهای محال دیگه ام هم، به همین طریق براورده شه.

۲

میخوام اخر خودم رو ببینم.

ببینید. من با اینکه ادم فرهیخته ایی هستم و کتابهای فرهیخته میخونم و فیلمهای فرهیخته ایی میبینم و مغز فرهیخته ایی دارم، نمیتونم و قرار نیست که اینجا فرهیخته بنویسم.

این وبلاگ همه اش ات اشغاله☝🏻

۳

هاروکی موراکامی

"از دو که‌ حرف میزنم، از چه حرف میزنم"

این کتاب هم تمام شد و از خواندن آن، خرسندم.

۱

سبز

ادمی نیستم که بگم خیلی زیاد سختی کشیدم، و ادمی نیستم که بگم سختی نکشیدم. اما به هر روی بوده.

حالا اتفاقات اینطوری رقم میخوره که دیگه بسیار کمتر از چیزی که حتی تصورش رو میکردم، دل نگرون میشم.

حتی تلفن.

من برای تلفن زدن به کسی باید اون رو تو دفتر برنامه ریزیم مینوشتم. حالا اگه با شماره ناشناس به من زنگ بزنید، در دومین بوق خوردن میشنوید "بله، بفرمایید؟"

۳

این روزها، همه اش همینم.

هیچوقت به این خوبی نخواهم نوشت، پس از زبان ایشون و انچه در مغز من میگذرد.

۰

زرد

یکی از چیزهایی که متوجه شدم این هست که من رسما "هیچگونه" کاری در راستای خوشحال کردن خودم نمیکنم.

یعنی شده فقط کتابی که جلوم بازه و سقفی که بالای سرم هست. یعنی قشنگ خاک تو سرم شده.

شما برای خوشحال کردن خودتون تو این روزها، چیکار میکنین؟

۰

دیش دیش دیشی

دبیرستان که بودم، کتاب "قورباغه رو قورت بده" رو خوندم و مو به مو کاراش رو تکرار کردم. و بعد از اون بود که شما اسم بنده رو در مجله قلم چی در بین رتبه های برتر و گاها زیر ۱۰ میدید.

حالا شما این فرصت رو دارید که بعد از خوندن دوباره این کتاب، بنده رو در اوج قله ها و دره های موفقیت ببینید.

+ دره استعار از انحطاط اخلاقی بود.

+ من الان در این عکس یه دستم رو حلقه کردم پشت سر اقا و با اونیکی دستم، دو تا انگشتم رو به نشان پیروزی و فاک بر عوامل انحطاط ( به جز اخلاقی) نشون دادم.

۶

یادم تو را فراموش

رفتم دانشگاه و از منشی و استاد، همه چهره ام رو شناختن از زیر ماسک

پس کی میخواین چهره دانشجوهای سابقتون رو یادتون بره؟

۵

کیو کیو بنگ

فردا دارم میرم استاد راهنمای هزاران سال پیش هم رو میبینم که ماشالله از دیوانگی و دوقطبی و کودکستان گلها، اصن چیزی کم نگذاشته بود.

بعد دوباره بهش مسیج زدم که پایان نامم رو بکنم مقاله که بعد مقاله تو یه مجله ایی چاپ بشه برای یه کوفتی یه جایی.

اول اینکه قشنگ وقتی داشتم بهش مسیج میزدم، حالت تشنج داشتم از بس از این نکبت من بدم میاد. بعد اینکه دیدم واقعا همینجوری اسکول مونده. میخواست یه چیزی تایپ کنه هزار بار هی تایپ میکرد هی باز پاک میکرد و فلان و اینها و باقی امور سابق.

اما میدونی کجا خیلی خوشحال شدم؟ اونجا که دیدم چقدر من عوض شدم و از یک ادم تو سری خور، شدم دختری با عزت نفس و گلی از گلهای بهشت.

+ حرفهایی که در موردش زدم، توهین نبود. توصیف بود.

+ واقعا ادم یک سال که به عمرش اضاف میشه، باید یک قدم به سمت جلو بره، نکه باز ببینیمتون و همون نچ نچِ سابق!☝🏻

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان