چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

"ک"

نمیدونم چی بگم. نمیخوام نقش قربانی رو بازی کنم. کاری که واقعا در گذشته میکردم و واقعا باعث میشد که قربانی بشم و انگار که لذت میبردم از اینکه حالا این وسط من قربانی شدم. مریض هست و خودمم‌ میدونستم روند مریضیه ولی ناخواداگاه این کار رو میکردم.

حالا دیگه از این کار بدم میاد. اصلا نمیفهمم چرا باید قربانی باشم که حتی در درجه بدترش بخوام نقشش رو بازی کنم.

مدتی هست که میدونم تقریبا امورات اصلی زندگیم، به دست "خودم" هست و کسی رو نمیتونم بابتش سرزنش کنم.

چیزی که نوشتم، به اتفاق و حرفی که الان شنیدم به ظاهر چندان ربطی نداره ولی خودم میدونم که داره. نمینویسمش که یادم نمونه. 

چون به هر حال من قربانی نیستم.

۱

شونه هاتم باید بندازی بالا

مامانم امروز صبح بهم گفت " خیلی کارها رو باید انجام بدی و دیگه بهش فکر نکنی و بگی از دفعه بعد "

 

۰

MAN

نظر شما چیه که همه چی رو فراموش کنیم و فردا ما یکی دیگه هستیم.

چقدر باور دارین که این " از فردا " شروع کردنها میتونه برای کسی یا جایی موثر باشه؟

۸

ستاره ها، ستاره ها

یه مدته به خودم احترام نمیگذارم و این بدترین چیزه.

۱

از امروز برنامه همینه

متاسفانه یک کار اشتباهی کردم و شخصیت واقعیم رو برای یک عده در اینجا مشخص کردم که به دنبالش شد که نمیتونم اینجا درست صحبت کنم ولی از طرف دیگه نه کسی وجود داره که بتونم باهاش درد و دل کنم و نمیخوام که این کار رو انجام بدم، پس مینویسم چیزها و اتفاقاتی که داره برام میفته حتی اگه عده ایی بدونن من واقعا کیه ام و چه شکلیه ام.

داستان من از اینجا شروع میشه که با دوست پسرم تصمیم گرفتیم که به خانواده هامون در مورد هم دیگه بگیم که خوب میدونستیم که عاقبت این کار یعنی ازدواج و یه سری توقعات من باب اینکه " خوب بالاخره کی میخواین عقد کنین؟" ولی چون باعث میشد که خانواده من،کمتر به رفت و امد من گیر بدن و هی سوال پیچم نکنن، به جون خریدیم و انجامش دادیم.

تا اینکه طرح من که دی پارسال باشه، تموم شد و از اونجاییکه مامان من تیپیکال مادر ایرانی هست (که فداش بشم من الهی)  به کل خاندان گفت که بعله، دختر من یک خواستگار داره که به به و چه چه و میخوان ازدواج کنن و همه اینها. از اونجا کل فامیل هی پرسیدن خوب بالاخره پس کی ما شیرینی بخوریم، بالاخره چی شد؟ چرا نمیاد چرا فلان که شخصا نه برای من اهمیتی داره این حرف ها و نه تاثیری روم میگذاره ولی برای مامان من این حرفها مهم هست و نه واقعا حرف فامیل صرف، براش مهم باشه که بلکه خود اون هم از من هی میپرسه خوب چرا پس نمیان خواستگاریت؟ چرا یه بار با خانوادش خونمون نیومدن؟ کی میخوای عقد کنی؟ این مدت که بیکاری پس چرا هیچکاری نمیکنی؟ نشستی ببینی اون چی میگه؟ چیکار میکنه؟ چرا برای تخصص درست نمیخونی؟ اگه میخوای بری خارج که خوب زود تکلیفتون رو معلوم کنین و برین دیگه و همه و همه و همه این سوالها و تذکرات که هر روزه به من وارد میشه

که اگر بخوام واقعیت رو بگم، در بعضی موارد بنده واقعا بهش حق میدم. من خودم متنفرم از بلاتکلیفی. یعنی منی که همه زندگیم ( به جز اون دوره افسردگی در دانشگاه که اصن دیگه میخوام فکر کنم وجود نداره) رو داشتم با تلاش میرفتم جلو و میدونستم که چی میخوام، الان واقعا نمیدونم باید چه گوهی بخورم.

 

حالا چرا؟

 

من بدون شک دلم نمیخواد که ایران بمونم و اصلا در این قضیه شک ندارم. و از طرف دیگه میدونم که باید ارتودنس شم و باز هم در این اصلا شکی ندارم. خالا اگه من بخوام ایران تخصص بگیرم، رسما یک دور باطلی هست چون مدرک تخصص ایران رو هیچ جا قبول نمیکنن و پس این یعنی اینکه هر چه زودتر باید رفت از اینجا چونکه هر روز هم شرایط رفتن سخت و سختتر میشه.

 

بقیه اش رو بعدا مینویسم.

۵

خودم که میگم حق دارم :دی

یک خشم زیادی از اطرافیانم دارم که واقعا انفجارهای کوچیک کوچیک رو شاهد هستیم.

۲

با ما باشید.

امروز رفتم یه دکتر دیوونه های خوب.

۲

Gem

این زید من اینقدر جنتلمنه که واقعا بعضی وقتها فکر میکنم مگه میشه اینقدر با شعور؟

کاش بتونم همیشه لیاقت این جواهر رو داشته باشم.

۱

بخاطر اون اخلاقت که یعنی چی مردم بدجنسن؟

باز دیشب هم احترام خودم رو نگه نداشتم که البته چندین مرتبه در این سال، خودم با دستهای خودم، احترام خودم رو نگه نداشتم. واقعا که.

+ اخ که چقدر من از اون دختره بدم میاد و اخ که چقدر رفتار من خلاف اینو نشون میده

۰

بدجنس

مود بدجنسیم ایز آن

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان