چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

الان میرم هندزفری میگذارم تو گوشم، عالی عالی.

فامیلای مامانم سوپر دهاتین. دهاتی یعنی اینکه هی نشستن ببینن کی چی گف، چی خورد، چی پوشید. پشت سر هم هی حرف میزنن و غیبت کردن تفریح اصلیشونه. ورزش نمیکنن. دو تا کتاب درست نمیخونن، یه چیز حالب به خودشون اضافه نمیکنن و فقط با خود فک و فامیل میگردن و با همم واقعا خوب نیستن:))

همه خیلی بدن خودشون خیلی خوبن.

 

بعد راستش مامانم همم یکم اینجوریه، خیلی دوست داره بگه من نیستم ولی خوب هست ولی با شدت کمتر. من خیلی وقت و انرژی میگذاشتم به حرفهاش گوش میدادم ولی واقعا اصلا نمیتونم یه درصد انرژی بگذارم سر کسشر.

 

الان عقد پسر خاله ام بود، ملت اومدن خونه حالا با هم دعواشون شده، دارن تو‌ هال دعوا میکنن. من هم نشستم تو اتاق و به تخممه و دارم اینا رو واستون مینویسم.

۱

سلام مینا

پیش اون همکلاسیم که حالا بیشتر دوست شدیم و هر از گاهی میرم مطب اش که تمرین کنم و بیشتر وقت بگذرونیم شدم. بعد این داشت میگف من مثلا تو فلان درمونگاه که کار میکنم، پذیرش خیلی با من حال نمیکنه، و مریضهایی که توی کاراشون سختی زیاد و پول کم هست رو‌ میده به من، مریضهای کار اسون کار پولداری رو میده به اونا. بعد من خوب به این قضیه دقت کرده بودم که توی درمونگاهی که من هستم،۲۰ روزه عملا اومدم و مثلا هی کم و بیش مریضی میده‌ و نمیده. بعضی وقتها فکر میکنم مثلا ویزیت رو میده به من بیشتر، بعضی وقتها میگم احتمالا مساوی کار میکنه پذیرش و الان فریک اینو زدم که نکنه کم اش کنه به مرور یا کم کرده.

 

بعد میدونی چی شد؟ دیدم وای نمیتونم. از اولی که یادم میاد این داستان توی دانشگاه و بعدش هم طرح

هی همه اش به این فک کردم که دیگه سیستم "خایه مالی" کی تموم میشه. بعد خیلی سیستماتیک هم این قضیه در سیستم کشور و اداره و خانواده ایرانی وجود داره. مثلا خایه مالی مادر رو بکنی که مثلا بعضی شبها دیر میای خونه، کمتر چشم نازک کنه.

 

نمیتونم هی شخصیتم رو قایم‌ کنم پشت سیستم خایه مالی. خایه مالی واسه دوستت. مثلا من به «م» گفته بودم به من زود خبر بده و‌ من هفته اول عید نیستم و از شنبه سال نو دیگه نیستم و بلاه بلاه و ۵ش که امروز باشه به من گف میتونه بیاد برای فلان دندونش. اونم صبح جمعه. بعد تایم یه جوری بود که نشد و یه وسیله رو نتونستم جور کنم چون عصر ۵ش به من گف واسه صبح جمعه که تو این وسط من اون وسیله رو‌ چجوری جور کنم؟ و من در نهایت عذر خواهی کردم. چرا من عذر خواهی کردم. اون تو تایم ریده بود. میدونی؟

 

خلاصه این دفتر سال جدیدم رو هی هی گذاشته بودم و بیام بنویسم اش امروووز. و هی منتظر امروووز بودم و واقعا ۱۴۰۱ دیگه بسه. واقعا بسه. میخوام به مینای واقعی سلام کنم.

۰

الان چیکه چیکه اشک‌ میاد که تا چند ساعت دیگه اسنترا عمل میکنه🤘🏼

دو روز اسنترا نخوردم، یعنی یادم رفت. 

دیشب زنگ زدم به اکسم، یه دفعه و همینجوری. شروع کردم از در و دیوار گفتن و یه دفعه ازش پرسیدم تو چرا دیگه یه دفعه منو دوست نداشتی؟ گف باز شروع کردی؟ بارهای اخری که در ارتباط بودیم همه اش میپرسیدم چرا دیگه دوستم نداری؟ چرا؟

این همه ادم من رو دوست دارن، من تو رو دوست دارم فقط، چرا اون منو دوست نداره دیگه. چی شد یهو؟ هنوز برام سواله و خیلی سوالش منو اذیت میکنه. 

 

حتی باز دیشب هر چی گفتم هی نمی گف و هی باز مثل همیشه که "باز تو شروع کرد" و "حالا تو دونستی، چه فرقی میکنه؟"

رفتارهام با اون عوض میشه. از ادم با اعتماد به نفس یهو تبدیل میشم به یه ادم ذلیل و غیر دوست داشتنی و اویزون. دیشب همینو بهش گفتم. اینکه وقتی با تو میشم، رفتارم عوض میشه و از این خیلی بدم میاد و گریه کردم.

بعد از ماهها شروع کردم به گریه کردن. مونده بودم چون دو روز اسنترا نخوردمه یا چی. بهم میگه چرا بعد از یه سال تو هنوز move on نکردی. حس میکنم این کار رو کردم ولی بعد وقتی از خودم میپرسم چرا اصلا اینجوری شد، ناراحت میشم و شاید اصن جز move on نباشه.

بهم میگف بابا دنیا خیلی بزرگه و خیلی ادم توشه و خیلی اتفاقهای دیگه هس و اتفاقا همین حرفها من رو بیشتر اذیت میکرد.

 

اینا رو باز نوشتم بگم بعد از ۱۰ ماه، یه relapse گنده داشتم. شاید روند طبیعیه. شاید من ریدم. اولین کاری که کردم اینه رفتم اسنترا خوردم. باز باید برم لیست بدی هاش رو بنویسم. لیست بدی هاش رو‌ نوشته بودم. برم بهش نگاه کنم و چیزهایی اضافه کنم.

 

هرگز دیگه نمیخوام ببینمش.

۱

درست اش کن.

یک عالم دیشب ریدم و صبح یک عالم با ناراحتی پا شدم. کلا بعد از پریود چرا اخه دیوانه؟

۰

از اینکه بیشتر اینجا مینویسم، از خودم ممنونم.

یه چیز جالبی که اخیرا بهش رسیدم، اینه که وقتی از کاری که میکنم مطمئنم، نمیام مثلا سر مصلحت کوتاه بیام یا ظاهرا عقیده ام‌ رو عوض کنم. مثلا ناهار امروز با من بود و من رفتم بیرون سس بخرم براش و تو راهم، رسیدم به کتابفروشی و طبق معمول رفتم تو، یه عالمه وقت صرف کردم. مامانم بهم حین اش زنگ زد که کجایی و من گفتم فلان جا و پشت تلفن با یه لحن سردی گف؛ من فک کردم رفتی واسه ناهار چیزی بخری. در نهایت برگشتم خونه و میدونستم الان مامانم دعوام میکنه( تو این سن:))) ) که چرا رفتی کتابخونه؟، در صورتیکه من به موقع برگشتم و به موقع غذا رو حاضر کردم. یعنی اینجوریه مثلا در مغزش که باید همون چیزهااتفاق بیفته و چیز دیگه ایی از خط نزنه بیرون. و منی که از خط میزنم بیرون همیشه، برام سخته سر کردن باهاش. این دفعه که داشت غر میزد سرم که چرا سر راه رفتی کتابفروشی، برخلاف همیشه که کلا از اولش دروغ میگفتم که مثلا من تو ترافیک گیر کردم که دارم دیر میام یا مثلا راست اش رو گفته باشم اما بعدش میومدم عذر خواهی، از حق خودم دفاع کردم.

غذا به موقع حاضر شد و در نهایت مامانم ازم عذر خواست. میدونی چی میگم؟

 

 

دیشب با یه پسره رفتم بیرون چون خیلی خیلی بهم گیر داده بود و چون ادم با شخصیتی بود، نمیتونستم واقعا عمیق برینم بهش:))) رفتم که ببینم چجوره و متاسفانه فک کنم بیشتر از قبل بهم گیر بده. چیز جالب اینه «پسر» اصلا برام اولویت نیست و واقعا هر وقتی در این راستا باشه رو، صرفا وقت تلف کردن میدونم. فعلا :))

۲

چرا همیشه عنوان؟ اینکه عنوان نداره

در مصرف های متفاوت، گرایشم به زنگ زدن خیلی میره بالا. یعنی اینجوری که حالا که داره بهم خوش میگذره، بگذار بیشتر خوش بگذره. و اینکه من هم که کلا دوست دارم به یکی زنگ بزنم. دیشب الکل بود و واقعا من بدم میاد از این خانواده و کلا بهمم نمیسازه خیلی و شایدم بسازه ولی واقعا همه اش یه جوریه. زنگ زدم، چرت و پرت گفتم، وسط اتاقم بالا اووردم و خوابیدم و صبح بیدار شدم و وات د فاک:)))))

اما با توجه به حجم بلاهتی که رد و بدل کردم، وقتی اول خوشحال بودم و بعد یادم افتاد اصلا دیشب چی شد، متوجه شدم دیگه دوست ندارم به اون زنگ بزنم. ایا حس درستیه؟ نمیدونم. معلوم میشه.

 

خیلی راه متفاوت رفتیم. اون تیکه هه کاش کنده شه بره.

۰

داره خشک میشه

یادم نمیاد ایده کدوم وبلاگ بود ولی اون ظرف شیشه ایی که قراره دستاورد یا هر چیزی از این قبیل رو، بندازم توش، الان شستم.

۰

اون یکی هم اعصابم رو‌ خورد میکنه، سوپر نیدی. بابا یکم خودت رو دوس داشته باش.

من از عصب کشی دندون ۶‌ وحشت دارم. نمیدونم بگم «دارم» یا «داشتم»

امروز بعد از ۵۰۰ هزار سال، رفتم برای کار کردن. و گس وات؟ اولین مریض اندوی ۶. دومین مریض اندوی ۶. سومین مریض اندوی ۶:)))

عصب کشی دندونهای اخر، چیزیه که فقط وقتی میرفتم دانشگاه انجامش دادم، اونم ۴ تا دونه. و بعد که رفتم طرح، اونجا روکش و عصب کشی جز کارهایی نیست که ازمون میخواستن و بعد یک فاصله دو ساله تا امروز.

نمیتونم خیلی جزییات رو بگم چون احتمالا متوجه نمیشین ولی به صورت خلاصه، یکیش رو ارور دادم و بعدیها رو‌ کانالهاش رو پیدا کردم. هر دفعه نا امید داشتم دنبالسوراخ کانالها میگشتم و پیدا نمیکردم، هی میگفتم باید اینجا ها باشه، بگرد بگرد.

یکیش رو‌ که خطا دادم یهو یادم افتاد به "ک". دوست پسر قبلیم. همونیکه خفنترین رابطه ایی که تجربه کردم اون بود. هر دفعه تو طرح یه جا گیر میکردم سریع فرت و فورت بهش زنگ میزدم یا اون فرت و فورت زنگ میزد، مریضم این شد. همیشه همینکارو میکردیم. بعد از این همه وقت، وقتی یه جا رو اشتباه رفتم، انگار که تو‌ ناخوداگاهم حک شده باشه که باید به اون زنگ بزنم و بعد پشت اش خیلی احساس دلتنگی کردم. بعد از مدتها، بهش مسیج دادم که دلم برات تنگ شده.

این خیلی اشتباهه. ولی واقعا هیچ دوستی نداشتم که اینقدر باهاش بهم خوش بگذره ولی باید هی به خودم یاداوری کنم که اون روزهایی که یادم میاد، خیلی قبلتر از ماههای اخری بود که باید هیچوقت یادم نره.

اره اینم شد از مجبور کردن خودم به کاری.

اون جناب هم هی زنگ رو زنگ بیخود و بی مصرف که مستقیم بهش گفتم میشه اینقدر به من زنگ نزنی، اعصابم خورد میشه. با اینکه تا حدی دستم لای گردو هست و اون کارم رو باید راه بندازه ولی ببخشید! من شروع کردم عاشق شدن خودم.

۰

اخلاق بد یک

یه اخلاق بدی که دارم اینه خیلی همه چی رو لفت میدم. اینو باید بشینم روش کار کنم. قانون ۵ ثانیه هم کمک کننده است.

۱

الان مامانم داره غر غر غر میزنه.

خونه «ه» واقعا خوش میگذره، مامانش خیلی اپن ماینده و اصلا کاری به ما نداره و‌ ما هی تو خونه اشون چرخ میزنیم و غذا درست میکنیم و مینوشیم و مامانش هم همیشه جوین میشه. خودش هم سوپر مهربون و با شخصیته ولی چیزی که واقعا ناراحتم میکنه اینه که وقتی یه روز میرم میبینمش شروع میکنه گیر دادن بهم که باز هم ببینمت و باز هم ببینمت در صورتیکه برای من همون یه بار در هفته و حتی ترجیحا یه بار در دو هفته کافیه. مثلا دیشب خونه اشون بودم و خیلی خوش گذشت به جفتمون ولی شب که برگشتم گف که اره صبح که داری میری فلان جا، من هم دوست دارم باهات بیام که من مستقیم گفتم نه، این از معدود دفعاتی هست که من با خودم تنهام و واقعا برام ارزش داره.

 

یه چند روزه از قانون ۵ ثانیه استفاده میکنم و اصلا ادم فک نمیکنه اینجور چیزها و کتابها که شاید در نگاه اول حتی زرد به نظر برسه، اینقدر موثر باشه. در جا تا تصمیم میگیرم کاری انجام بدم میپرم میرم میکنم. یعنی شما زیر ۵ ثانیه باید بجهی و بری انجام بدی.

 

نکته دیگه اینکه بعضی وقتها که های هستم، یهو هوس میکنم زنگ بزنم به اکسم. این مدت ما خیلی متمدنانه حرف زدیم، امار اینکه با چند نفر بودیم رو دادیم و نکته اینکه ما خیلی دوستای مشتی بودیم در درجه اول و واقعا اون تنها کسی بود که من میتونستم بیشترین حالتی که میشه نزدیک یکی بود، رو با اون داشتم. و چه حیف که دوست نیستیم و نزدیک هم نیستیم. و خلاصه وقتی خیلی های هستم، بهش زنگ میزنم و این خوب نیست.

 

مامانم واقعا رو اعصابمه. خیلی واقعا متوجه نیست. خیلی نیست. اصلا درک نداره.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان