چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

بیماریهای روانی عجیب و غریب تخمی تخیلی

در این چند وقت اخیر یکسری رفتارهای فوق needایی به نمایش گذاشتم که هر بار مجبور شدم به طرف بگم وای باورم نمیشه. این من نیستم.

بعد از توضیح خودم به دیگری، بیشتر از خودم بدم اومد. اون روز دوستم "ه" بهم گف من فکر میکنم تو خودت رو دوست نداری و یکدفعه انگار یک پوتکی رو ملاجم بود این حرف، چون دقیقا همه چی خلاصه میشه به همین.

من خودم رو دوست ندارم.

و الان حداقلش میدونم ریشه اش در این هست که من دستاوردی نداشتم این مدت و این من رو عاصی کرده از خودم.

یعنی علتش اینه. علت دیگه نرفتن از خونه بیرون هست. حالا خلاصه حداقل میدونم من چرا اینجوری شدم. و میدونم راه حلش چیه. خیلی بصورت خود جوش و تخمی هم ۴ روزه اسنترا میخورم. 

بزرگسالی واقعا مکافات درگیری مغزی هست.

۴

اول.

  Do you really want me, dead or alive, to live a lie.

۱

بوس بهت.

پاشم ببخشم. امید داشتم. مگه چی میشه؟

۰

زرد. نارنجی.

اومدم خونه و دیدم چه خونه تاریکه. چه هوا داره سرد میشه. حالم بد میشه از تاریکی و سرما.

گرما و روشنایی. شلوغی. زرد و زرد. اینها رو میخوام.

هیچ دستاوردی چند ساله نداشتم. حتی اون آقای فلانی هم بعد دو کلمه حرف زدن، برگشت گفت من فکر میکنم تو انگار یه گذشته ایی واسه خودت داشتی که نمی تونی خودت رو ببخشی. ببخش و خلاص کن.

اینقدر حالم بد میشه از خودم. اینقدر خودم رو هر کار میکنم نمیتونم ببخشم. پول ندارم. سر کار نمیرم. کاش الان پاشم تخم مرغ آب پز بخورم. بگم به خودم ول کن زن. ول کن. ول کن. ببخش خودت رو. رها کن. قراره با این آدم تا آخر عمرت زندگی کنی. این آدم رو ببخش.

۱

تهرانی. هدیه.

این روزها بیش از هر وقت دیگه ایی، پسرها از من خوششون میاد و بیش از هر وقت دیگه ایی من اصلا برام اهمیت نداره. حتی تا این حدی که مثلا برای مامان و بابام تعریف میکنم که فلان پسر اینجوری کرد و اگه طرف شرایط خوبی داشته باشه، با یک لذت پنهانیِ درونی بهم میگن حالا برو ببین. یا گناه داره و بهش محل بگذار. و واقعا بهم برمیخوره.

در تمام سالهای جوانیم، پذیرفته شدن و دوست داشته شدن از سمت جنس مخالف برام یک نکته حیاتی و مهمی بوده و بزرگترین علت نداشتن دستاورد در این چند سال اخیر رو کاملا میشه به این قضیه ربط داد. اینقدر کله ام گرم این چیزها بوده که ندیدم چطو مسیر ترقی شخصیتی ام رو از دست دادم.

الان که تو فکر مهاجرت هستم و اصلا فقط دیگه بحث این نیست که برام شرایط اینجا خوب نیست و میخوام برم. برام این شده که حتی اگه شرایط خوب بود هم، میخوام باز برم. چون فقط یک بار زنده اییم. و برم چیزهای عجیب ببینم. و متفاوت. و ترسناک. و هی خودم رو مجبور کنم به انجام کارهایی که ازشون مثل سگ میترسم. مگه قراره چی بشه ته اش؟ بمیرم؟ من که قراره اخر بمیرم. مثل پسر خاله عزیزم. مثل امیر. امیر قشنگ.

اره. بهم برمیخوره وقتی میگن برو فلان پسر رو ببین. چون من میخوام برم. انگار متوجه نیستین که من چی میخوام؟

 

                                        

                                                             

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان