چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

ماه هفتم

یک احساس دین بسیار شدیدی به خانواده و به مامان و بابام میکنم. به داداشم حتی. این میاد تو ذهنم که با این وضع پوند، واقعا من باید کار کنم و پول جمع کنم که داداشم رو بتونم بیارم بیرون. به زحمتهای بابام و چشماش فکر میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه. همین الان که این جمله رو نوشتم، اشک تو چشمام جمع شد. به جنم مامانم فکر میکنم. به ذوق کردنش وقتی منو با استایل اینجا میبینه. به مهربونی بی‌نهایت داداشم. به مهربونی بینهایت مامان و بابام. عذاب وجدان میگیرم. وقت تلف میکنم، کار مفید نمیکنم، عذاب وجدان شدید میگیرم و سردرد میشم. میدونم ادم نسبتا کمال‌گرایی هستم اما واقعا با شرایطی که پیش اومده، چاره‌ایی جز تلاش و جون کندن نمونده برام.

 

یهو حس میکنم که برگردم ایران. بعد بخوام دوباره بیام اینجا. نگذارن. استرس. استرس.

 

خانواده من چه گناهی کردن. حالا مامان و بابام راحتترن ایران. داداشم که در عذابه. باید براش یه کاری کنم.

۰

وای واقعا عصبی

+۳ ماه دیگه امتحان اولی رو دارم و باید کلا گوشی رو بگذارم کنار. البته خیلی واقعا برام سخت نیست. تناوبا شده که دو هفته از توییتر و اینستا بیام بیرون و عین خیالمم نباشه. و اینکه بخصوص باید تمرکز زیادی کنم روی کار «عمیق». هم چند تا پادکست در موردش گوش دادم هم کتاب خوندم. هم کاری بوده که همیشه میکردم

+یه موقعهایی واقعا از دست علی کفری میشم. خوب حدودا ۹ سال از من بزرگتره و جدای از این اختلاف سنی، نسبت به هم‌سنهاش هم ادم عاقلیه. باعث میشه بعضی وقتها امر و نهی زیاد به من داشته باشه که واقعا این برام میتونه اذیت کننده باشه. مثلا من تازه اومدم اینجا و توقع داره که که تمام ‌رسومها و خیابونها و رفتارها و داستانها رو بدونم. واقعا نمیتونم خدا شاهده. هی تمام شنبه یکشنبه‌ها با دوستاش در حال برنامه هستیم ولی من دائما از خودم میپرسم اگه اصن یه روزی نبود چی؟ من کی فرصت کردم دایره اجتماعی«خودم» رو بزرگ کنم. 

 

+از نظر مالی دوباره پنیک میکنم. پوند شده ۸۰ تومن. ای ریدم به سر در اخوند.

+کلا دچار فروپاشی روانی و یک روز دیگه فول انرژی و تو میتونی میشم. کاملا خودم هم از این حالت نوسانیم، در عذابم.

+ یه دختر کیری تو توییتر که تو رو درواسی داشتمش، بلاک انبلاک کردم. دارم تلاش میکنم با احوالاتم صادقانه تر برخورد کنم. هر چی توییت ازش میدیدم، مایه عذابم میشد.

+دو تا مصاحبه کاری واسه یه شغل جالب و واقعی رفتم. اینقدر اداشون زیاده که دو دفعه مصاحبه کرده بودم و اون دفعه به بهانه پارت‌تایم بودن من، گفتن ما کسی رو میخوایم که فول‌تایم باشه. بعد یه مرد ایرانیه خودش اومد تو تلگرامم که تو cvات خوب بوده و ما دوباره میخوایم استخدام کنیم و این دفعه کارمون با پارت تایم میشه. دو تا مصاحبه رفتم که هر دو دفعه رو بهم گفتن خوب بودی. یه مصاحبه سوم باید انجام بشه که از مصاحبه دوم تا سوم، حدود ۱۰ روز‌میگذره و من نمیدونم چیکار کنم. به اون مرد ایرانیه مسیج دادم و خیلی جالبه که توییتر هم رو داریم و توییت میزنه ولی جواب مسیج منو نمیده. از این رفتارهاس که منزجر میشم. بعد میگم کس ننه همه به جز خانواده‌ام.

۰

چجوری ادمها برام مهم نباشن؟ یا کلا اکثر ادمها به جز اون موارد خاص.

+ موقع خرید پکیج درس خوندنه، اینترنت وایساد. من دیدم خریداری نشده، دوباره تلاش کردم، نگو شده بوده و دو بار از حسابم کم شده. اینقدر از دست حماقت و ماچالیهای پی در دی مالیم عصبانیم که الان سردرد گرفتم.

 

+ درست شد. پول پکیج دومی رو پس دادن. به چه ارومی و راحتی. یه ایمیل زدم و توضیح دادم. همون روز بررسی کردن و پولم رو پس دادن. فک کنم ایران بودم، باید فاتحه پول رو میخوندم.

 

+ ادمهایی که انگار خیلی قبلتر از ایران اومدن بیرون، انگار بهترن. من خودم تازه اومدم ولی تو این جدیدهامون واقعا تو میتونی مشکلات روانی و خوددرگیری زیاد ببینی. مسیج میدی، جواب نمیدن. یه چیزی میدونن، ازت قایم میکنن. یه حالت بخل و حماقت. نمیدونم شاید من نباید خودم رو درگیر این چیزها و ادمها کنم. نمیدونم چرا گاهی خیلی روشون حساب باز میکنم و بعد خیلی زیاد، ناامید میشم. دست خودم نیست واقعا. حتی اواخر تو ایران دست رو هر ادمی میگذاشتی، فقط گوه.

۰

تقریبا اعصابم ناراحته.

ماه جدید داره شروع میشه و واقعا هزاران کار در پیش رو، کمی ترسناکه.

 

خیلی این روزها به این فکر میکنم که سربار مالی علی شدم و کاش هیچوقت نمیومدم خونه‌اش زندگی کنم. دغدغه‌های مالیم واقعا کمتر شده چون اجاره خونه نمیدم و نصف مبلغ اون رو همینجوری میدم به علی ولی شاید یکم عزت نفس‌ام رو قربانی کردم این وسط.

 

دوییدن اینجا خیلی حال میده. چند بار چت رفتم دوییدم. علی بهم تیکه میندازه سر وید. باید بگم ما واقعا بهتره در مورد این چیزها اصلا بحث نکنیم. 
 

به مدت هست با مامانم ویدیوکال نکردم. احساس میکنم ارتباطم با دنیای واقعی قطع شده. واقعا حس میکنم فقط با اون ارتباط واقعی دارم.

خیلی احساس بدی دارم. احساس میکنم که ۳ ماه هست که هیچکاری نکردم. فقط روزمرگی بیخود. و اینکه احساسم به علی داره زیادتر میشه و هی من میگم نکنه دیگه از من خوشش نیاد. نکنه دیگه دوسم نداشته باشه. وای من خیلی دارم حرف میزنم جلوش، بگذار کمتر حرف بزنم. وای حالا که کمتر حرف میزنم، نکنه زیادی خسته‌کننده بشم حالا؟ باورم نمیشه که اینقدر راحت بعد از اون همه تجربه و سن بالا، باز هم ممکنه یکدفعه این حالتهای دیوانگی بهم دست بده.

حالا اول سال خودمون و ماه اول خودشونه. باز برای من فاز «یه شنبه جدید، یک آدم جدید» دارم.

 

الان سر کار اون دختر فلسطینیه، یه ویدیو گذاشته که فلان دستگاه، فلان چیزش شکسته، من اینجا استرس گرفتم که وای نکنه من؟ در صورتیکه من اصلا تو اون اتاق کار نمیکنم و از آخرین روز کاریم تقریبا یک هفته میگذره. یعنی استرس و اضطراب بیخود. نمیدونم چرا دچار تروما میشم. یا یه مسیج میاد تو اون گروهه، من استرس شدید میگیرم که وای نکنه کار منه؟ نکنه حالا منو بندازن بیرون؟

واقعا بیخود. بیخود. بیخود.

۰

چی میشه؟

علی رو خیلی دوست دارم. خیلی دوستم داره. یه جور عجیبی بینمون عشق هست. خیلی عمیق. خیلی عجیب.

۱

کله‌ام خرابه از سر کار.

شیفتهام رو از دو روز کردن یک روز در هفته. وای از ناراحتی و استرس، یه جوریم شد. واقعا مشکل مالی و اینکه چرا اینکارو با من میکنین؟ اینجوری که باز هم نه مشکل مالی ها، اون ۸۹٪، اینکه چرا من؟

 

+ اخ حوصله چربی اضافه ندارم. این چربیها تموم شه برن. راحت شه پاهام از این وزن اضافه.

 

+ یه اشتباهی که کردم این بود که سر کارم، یه سری از خوشیها رو گفتم. گفتم که فلان جا مثلا ریو‌ بوده رفتم و اینها. در کمال سادگی و حماقت. واقعا واسه بقیه عجیبه مثلا فلان رستوران و فلان سرگرمی. آخه واقعا هم با پول این کاری که میکنم، از پس اجاره خونه هم به زور برمیاد ادم. یه کلیک عجیبی از اون موقع روم شده. همینجوری دومینو وار دارن ازم ایراد میگیرن سر کار. مثلا یه اتاقه بود همیشه من میگفتم وای خدایا چقدر این کثیفه. امروز خودم شروع کردم به تمییز کردنش. بعد یهو اون هد‌نرسه اومد گف چرا اینجا اینجوریه. چرا فلان. من کلا یه روز در هفته میرم. نمیدونم چجوری واقعا بگم عزیزم متوجه نیستی دو ماهه همینجوری افتاده، کسی دست نزده. واقعا وقتی روت کلیک میشه دیگه واقعا با بدبختی میشه از تو اسپات‌لایتشون در اومد. واقعا محل کارم برام شکنجه شده. شروع کردم هیچی نگفتن. کلا با تشنج خارج میشم همیشه.

 

+دایورت کنم. به خودم نزدیک‌ شم. نزدیکتر.

 

 

۱

جزر و مد

+داشتیم با مامانم حرف میزدیم، بابام هم اومد پشت گوشی. شروع کرد پرسیدن که چهارشنبه‌سوری رو کاری کردی؟ عید رو میخوای چیکار کنی؟ بعد یه دفعه زد زیر گریه که دلم برات تنگ شده. واقعا از درون شکستم.

 

 

+فکر می‌کنم لزومی نداره اینقدر با همه چیز اوکی باشم. واقعا با خیلی چیزها و آدمها اوکی نیستم و اینقدر بروزش ندادم تبدیل به خشم درونی شده و‌ شاید «این انزجار مقدمه روشناییه» Poor Things 

+ شروع کردم به درس خوندن. نسبتا میشه گفت که زود شروع کردم ولی واقعا هم میخوام دفعه اول قبول شم، که احتمالا همین میشه و هم اینکه واقعا میخوام بدونم چی به چیه. یک سالی که برای تخصص میخوندم باعث شد که واقعا علمم زیاد شه و بفهمم چی به چیه. بعدش که پشیمون شدم و تصمیم گرفتم مهاجرت کنم که به خاطر دوست پسر گوهم، کیارش، واقعا یک سال از عمرم تلف شد ولی خیلی خفن یاد گرفتم که چطوری با پسر باید برخورد کنم و دقیقا مصداق چیزی که نکشتت، تو رو قویترت میکنه بود. اهان داشتم میگفتم که بعدش که رفتم یک سال سر کار که تا اون موقع، کارهای مهاجرتم اوکی شه، دیدم که چقدر نسبت به همکارام بیشتر میدونم و واقعا فقط یه مشت آدمیم که شب امتحان پاس کردیم و رفته و حالا منی که سر توفیق اجباری تخصص خوندن، واقعا رفتم درسها رو خوندم، چقدر بیشتر میدونم و چقدر اعتماد به نفس دارم و چقدر اینها هیچی بلد نیستن. حالا همون درسها هست و من خیلیهاش رو یادمه ولی بازم دارم میخونم و اینجوری عمیقتر تو ذهنم میمونه. سریع میخوام دکتر شم، از فلاکت مالی در بیام اینجا. بعد ببینم با زندگیم میخوام واقعا چیکار کنم.

 

+ چون من عاشق استایل کردن هستم و تقریبا گوه هم با خودم از ایران نیووردم و تازه لباس هم خروار خروار میووردم، واقعا اصلا به درد اینجا نمیخوره، دارم اروم اروم لباس میخرم و هر از گاهی تو پینترست میچرخم و اسکرین شات میگیرم و برخلاف قبل که میگم ای بابا، تیپهای پینترستی، نمیشه که اینها رو داشت، این دفعه میگم اهان اون کفش puma هه. برای ماه بعدی میخرم. واقعا به این فکر میکنم چجوری تو ایران زندگی میکنیم، یه حال گوهی از ادمهای مذهبی میگیرم. بعد جالبیش اینه آدمیزاد چقدر سریع به شرایط جدیدش خو میگیره و میکه وای چطور ممکنه اون مدلی بتونم زندگی کنم باز؟ الان مسواک برقی خریدم یه هفته، میزان تمییز کردن دندونهام واقعا چشمگیر بهتره. به خودم میگم وای چجوری میشه اصلا مسواک دستی زد؟ حالا ۶ ماه هست اومدم اینجا، میگم وای چجوری میشه ایران زندگی کرد؟ بحثم سر حجاب و ازادی اجتماعی نیستها. اونها به جای خود بسیار هم مهم. بحث اینه از تمام دنیا جا افتادیم. مثلا فرمول وان. دنیا داره بیزنس میکنه رو فرمول وان، ما اصلا در مخیله‌امون هم نمیگنجه بخوایم یه روزی ایونتش رو داشته باشیم. با پوند ۷۰ تومنی. چجوری واقعا میشه به ریال پول دراورد؟


+ یکجورایی داستان دوستیهای مسخره و نمایشی رو گذاشتم کنار. واقعا خیلی دیوانه بودم که اونقدر اونهمه ادمهاییکه نمی‌تونستم تحمل کنم رو، تحمل میکردم.

 

+ عکس رادیولوژیه تو جیبم بود. خخخخخخ.

+‌دیشب با علی داشتیم حرف میزدیم، و بحث زن و شوهر بودن شد. اینکه اون به این قضیه فکر میکنه و نه خیلی زیاد، ولی کلا تا حالا نشده که پشیمون بشه. من بیشتر از اون فکر میکنم و تا حالا شده که پشیمون بشم. خوب گفتم واقعا بهش. یعنی در تلاش برای اینکه آدم خودش باشه و اینها. خوب گفت که منطقیه و اینها. چون کلا آدم منطقیه. ولی معلومه که خیلی چیزها مایه خوشحالیت نخواهد شد. از دستم صبح ناراحت بود وقتی بیدار نیشد. یعنی اینجوری میشد فهمید که تلاش میکرد با من بیدار نشه و اول من از خونه برم بیرون و بعد از تخت بیاد بیرون.بعد متوجه شدم که یه مشکل خانوادگیش که خیلی سال هست باهاش درگیر هست، دوباره سر باز کرده و متاسفانه خودش و من و همه میدونن که قابل انجام نیست و قابل درمان نیست. واقعا براش ناراحت شدم. دیدم خیلی زجر میشه گاهی و چقدر طفلی مثل کوه مقاومه خیلی وقتها. قربونش برم. دوست داشتن من هم برای اون مثل جزر و مد میمونه. هی میره و میاد. بلوغش رو ندارم. اینهم اعتراف کردم دیشب. البته نگفتم دوست داشتنت برای من کم و زیاد میشه. گفتم بلوغش رو ندارم. شاید بعدا به دست اوردم. اخی قربونش برم.

۰

دچار نهیلیسیسیمممم شدم.

دچار عدم کفایت خیلی زیاد و حماقت میشم. دیشب چت کرده بودم تو خونه دوست علی، مهرا. تعدادشون چند تا بود. من داشتم به همه چی فکر میکردم. جمع شده بودن فوتبال ببینن، ولی نشستن حکم بازی کردن و آخرش هم که بازی فوتبال تموم شد، همگی مافیا بازی کردیم. من حکم بلد نیستم. چرا؟ چون همیشه فرار میکردم ازش. تو جمع‌های خونوادگی، پسرها من رو راه نمیدادن و کلا خیلی آدم حساب نمیشدم. واسه همینه حکم بلد نیستم. معمولا تو نیاز به ۳ نفر دیگه داری که بتونی یاد بگیری. اینها حکم رو تو یه لول دیگه بازی میکنن. من حتی قانون اولش رو هم بعضی ‌وقتها یادم میره. بعد داشتم فکر میکردم اون قسمت مغزم که مربوط به ریاضیات و وزنه زدن برای مغزه، خیلی وقته دیگه هیچ فعالیتی نداشته. اینکه من خنگم. وقتی داشتم فوتبال میدیدم، تو تلویزیون آدمهای داخل استادیوم رو میدیدم. اینکه چه عشقی رو دارن تجربه میکنن. هی گل میومدن بزنن، هی نمیشد، گل زدن دقیقه اخر، یه دفعه مساوی شد. کشید به وقت اضافه. من داشتم آدمهای داخل تلویزیون رو میدیدم، اینکه من واسه تقریبا هیچ چیزی، همچین تعصبی ندارم. بعد داشتم به علی نگاه میکردم. اینکه من ته دلی واقعا این آدمو دوس ندارم. اینکه مستند فرمول وان میدیدم. اینکه تو چه لولی ادمها هوش، زندگی، پول و رقابت رو تجربه دارن میکنن، من انگار دارم مرده‌گی میکنم این وسط. همینجوری مغزم هی چیزهای بیشتری از اینکه ناراحت بشم رو میکشید جلو. انگار از اینکه قبول کنم خیلی ادم عادی هستم، ناراحت میشم.

بعد مهاجرت کردم. اومدم تو یه شهر خیلی بزرگ و شلوغ. بعد تو میفهمی هیچی نیستی. یعنی هیشکی هیچی نیست. اینقدر ادم ریختیم تو هم. عین مورچه.

 

+چند روزه پریود نمیشم. نگران کننده هس.

+ امروز خیلی افسرده و پوچ‌گرا بودم. رفتم zara و primark. هر چی امتحان کردم، به هیکلم لعنت فرستادم. حالا خدا رو شکر پول ندارم بخرم‌ها. ولی هیکلم تو یک لول دیگه برام منزجر کننده هست.

 

+ از سر کار، پسره پاکراش مسیج داد، کهگ عکس رادیولوژی اتاق فلان، ۴ تا بوده ولی الان ۳ تا هس. تو کاریش نکردی؟ دیروز من تو اون اتاقه بودم. یه سری مردم و زنده شدم. واسه یه عکس کوچک. پیدا نشد. گفت به رییس کلینیکه نمیگه، یه جوری حل‌اش میکنه. ته دلم میدونم احتمالا کار منه. اینقدر حواس‌پرت و احمقم. تازه یه روزم ایمپلنت داشتن اینها، من یه دستگاهی رو نمیدونستم چیه. زده بودم خاموش کرده بودم. کل رادیولوژی کار نمیکرده. حالا اون برام خنده‌داره یکم. چون اصلا یه مشت کلید قدیمی و به درد نخور دارن. هیچکدومم بهمون نگفتن چی به چیه. بیشتر از بدشانسی و خنده‌داری بود اینجوری شد. ولی عکسه احتمالا کار خودمه. تازه دکتر ایرانیه بهم گف باید روی تواناییهات کار کنی. میخواستم بگم با حقوق زیر مینیمم که میدین، تو دیگه خفه شو. با اون کار متوسط‌اش.

 

+ دیشب یه دختره بود تو بازی که هم حکم‌اش خیلی خوب بود، هم خیابونها رو بلد بود. هم صورتش مو نداشت، هم خیلی قشنگ و خوش‌صحبت بود. حالا من حکم بلد نیستم، تمام خیابونها، کلی زور میزنم، دو تا اسم میدونم، سیبیل دارم، ولی خوش‌صحبت هستم. اما پولدار نیستم. دختره امریکا زندگی میکرد، یه مدت اومده بود اینور. حالا ما تا ترکیه کلا رفته بودیم:)))) حالا اصلا خودمو مقایسه نمیکنم باهاشا. دیشب علی محو تماشا و درایت‌اش شده بود. من هم تو عالم چتی، نگاش میکردم، خنده‌ام میگرفت.

 

+ پست سراسر نفرت به خودم بود.

 

 

+ یه پسره تو کلاس روم کراش زده. هی مسیج میده سر کلاس که نشستیم. میره پشت سر من هم میشینه، ببینه گوشیمو باز میکنم یا نه.

 

+ پستی باز هم سراسر نفرت به خودم. همین مونده حامله باشم واقعا الان.

۰

میدونم.

احساس میکنم بعضی چیزها، واقعا فریز شدن. زمانیکه من برای طرح داخل یه روستا کار میکردم، خیلی اتفاقی در رفت‌وآمدهای هر از چندیم به شهر خودمون و روستا، با زنی آشنا شدم که داخل مرکز اون روستا، مسئول فرهنگ و هنر بود. من همیشه هنر رو دوس داشتم. با هم صحبت کردیم و من چند بار از اون روستا رفتم به شهرستان نزدیک اون شهر که اونجا مسئول بود. یک خونه بزرگ قدیمی که خیلی مدل مدرسه‌های قدیمی، به درد و دیوار اعلامیه و جشنواره و اعلامیه زده بود. تونسته بود چند تا از بچه‌های اون شهرستان رو در همون سال، ببره تو جشنواره‌های استانی بالا. مثلا تو رشته‌های فیلمنامه نویسی و عکاسی. به خودش میبالید. زندگی میکرد. همون موقع دانشجوی دکترای سینما بود تو اصفهان. باز با اتوبوس هر از چندی میرفت دانشگاه‌اش داخل اصفهان و برمیگشت. اینکه همچین ذوقی برای چیزی و جایی که هرگز دیده نمیشد داشت، برای من خیلی عجیب بود. اون موقعها دلار شده بود ۸ تومن و من وحشت ورم داشته بود که آینده چی میشه. اصلا نمیتونستم تصور کنم که چه دل بزرگی داشت. اینستاشو دارم. اینستای اون مجموعه کانونی رو هم همینطور. دلار الان شده ۶۰ تومن. هر از گاهی که معمولا هر چند ماه یکبار هست، یک عکسی میگذاره مثلا از جشنواره عکاسی شهرستان، یا نقاشی، یا هر چی. بعد هم از مسئولین تشکر میکنه. نمیدونم حس‌ام رو چجوری توضیح بدم. احساس میکنم زمانیکه من از اونجا اومدم بیرون، همه چیز فریز شده. این حس رو به بعضی آدمها و یا جاهایی دارم. فکر میکنم هنوز اون آدم، آدم خودشیفته‌ایی هست. یا هنوز تو دانشگاه ما، سر یک سری چیزها دعوا میشه. یا فلان مغازه، هنوز اون آدمه میاد دم درش وایمیسه. این تکرار بعضی چیزها، واقعا عجیبه برام.

 

 

+ این مدت خوشی واقعا کم نکردم، نزدیکترینش، رفتن به یک جایی بود به اسم home house. سبک‌اش اینجوری بود که یک خانه اعیانی انگلیسی چند طبقه رو میکنن بار. با این تفاوت که اصلا از بیرون مشخص نیست که بار هست. فقط میبینی دو نفر بادیگارد وایسادن دم در یک خانه. باید سالینه پول membership بدی، کارشون با پول خالی هم راه نمیفته. باید حتما «کسی» باشی. رزومه میفرستی و بررسی‌ات میکنن و میکذارن جزشون باشی. انگار مثلا میخوای اپلای کنی دانشگاه. دوست دوست دوست علی، ممبر بود. به ممبر آشنا باشه، دیگه گله‌ایی میرن داخل. ما هم اون شب گله‌ایی رفتیم تو. وقتی داخل میشی، از لولهای خیلی پولدار انگلیسی میبینی. بعد توش جنده‌ها رو میبینی که عین تو فیلم‌ها، کنار میز بار نشستن و منتظر شکارن. یه صحنه دیدم که یه مرد نشسته بود برای خودش روی یه صندلی و دو تا جنده داشتن رد میشدن که یکیشون،  اومد یه دفعه نشست روی پای مرده و شروع کرد خنده‌های بلند و واقعا کیری، و شروع کرد جلوش رقصیدن و مالوندن خودش به یارو.

ولی جدای از این حرفها، سبک آدمها جالب بود. انگار یه جای خصوصی برای خودشون داشتن که اینجوری پولدارهای شبیه به خودشونو ببینن یا رفیق شن یا هر چیزی. برای آدمهای بی‌پولی مثل من هم بشه انگیزه که دنیا تا چه لول‌ها داره و میشه تا کجاها بود.

 

 

+ بالاخره فرم‌ام رو فرستادم. ۶ ماه دوم بر من مبارک.

 

 

+ باید داستان شکرگزاری رو شروع کنم. یعنی واقعا هم شکرگزاری داره. جاییکه ایستادم، آرزوی خیلی‌هاس. چی دیگه میخوام؟ یه خونواده خوب، یه داداش خوب، یه دوس پسر خوب، یه ننه و بابای دلسوز که آرزوی ملت هست. شکرگزارم و قدر میدونم. قدر رو باید چجوری دونست؟ها؟

۰

ی

یک مشکل خیلی بزرگی که دارم، بحث oversharing هست. دیروز توی دانشگاه به میزان خیلی زیادی ، چیزهاییکه نباید رو ریختم بیرون. از وقتی که یادم میاد این مشکل رو داشتم و خودم رو هی سرزنش میکردم که چرا اینها رو به کسی در درجه اول میگی و احیانا اگر حالا داری میگی، چرا به همچین آدمهای پرتی داری میگی. خیلی بچه‌های دانشگاهمون پرت هستن. ایرانیها تقریبا بدون برنامه خاصی اومدن و من خیلی عصبانی میشم که با خودتون چه فکری کردین؟ در صورتیکه واقعا به من مرتبط نیست و خودم هم توی این دو ماه واقعا کار خاصی از پیش نبردم و بیشتر خوشگذرونی بی‌مورد کردم.

 

یه دوستی دارم که اتفاقا اصلا دوستمم نیست و حدود ۱۵ ساله که میشناسمش. انگار مثلا اکسمه یا شوهر خیانت‌کارمه. یک نفرت عجیبی به مهسا دارم. خیلی ضربه‌ها بهم زده شده از سمتش که حوصله توضیح دادن ندارم. نمیدونم چرا اصلا این رابطه فیک رو ادامه میدم. هر چقدر هم ادم خوبی باشه، برای من سمیه. هیچی نداره بهم اضافه کنه و انرژی غم و بیحالی تزریق میکنه. نمیدونم چرا حالا که مهاجرت کردم، راحت خودم باشم دیگه؟ نمونه دیگه‌اش مرجانه. همکلاسی دانشگاهم. هیچ هنر خاصی نداره. به شوهر چسبیده. تو حرفاش میشه فهمید شوهره حالا که مهاجرت کرده، فهمیده چه گوهی خورده با این ازدواج کرده. احمق. بدون ذره‌ایی اطلاعات عمومی. تقریبا در مورد هیچی، هیچی نمیدونه.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان