چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

کله‌ام خرابه از سر کار.

شیفتهام رو از دو روز کردن یک روز در هفته. وای از ناراحتی و استرس، یه جوریم شد. واقعا مشکل مالی و اینکه چرا اینکارو با من میکنین؟ اینجوری که باز هم نه مشکل مالی ها، اون ۸۹٪، اینکه چرا من؟

 

+ اخ حوصله چربی اضافه ندارم. این چربیها تموم شه برن. راحت شه پاهام از این وزن اضافه.

 

+ یه اشتباهی که کردم این بود که سر کارم، یه سری از خوشیها رو گفتم. گفتم که فلان جا مثلا ریو‌ بوده رفتم و اینها. در کمال سادگی و حماقت. واقعا واسه بقیه عجیبه مثلا فلان رستوران و فلان سرگرمی. آخه واقعا هم با پول این کاری که میکنم، از پس اجاره خونه هم به زور برمیاد ادم. یه کلیک عجیبی از اون موقع روم شده. همینجوری دومینو وار دارن ازم ایراد میگیرن سر کار. مثلا یه اتاقه بود همیشه من میگفتم وای خدایا چقدر این کثیفه. امروز خودم شروع کردم به تمییز کردنش. بعد یهو اون هد‌نرسه اومد گف چرا اینجا اینجوریه. چرا فلان. من کلا یه روز در هفته میرم. نمیدونم چجوری واقعا بگم عزیزم متوجه نیستی دو ماهه همینجوری افتاده، کسی دست نزده. واقعا وقتی روت کلیک میشه دیگه واقعا با بدبختی میشه از تو اسپات‌لایتشون در اومد. واقعا محل کارم برام شکنجه شده. شروع کردم هیچی نگفتن. کلا با تشنج خارج میشم همیشه.

 

+دایورت کنم. به خودم نزدیک‌ شم. نزدیکتر.

 

 

۱

جزر و مد

+داشتیم با مامانم حرف میزدیم، بابام هم اومد پشت گوشی. شروع کرد پرسیدن که چهارشنبه‌سوری رو کاری کردی؟ عید رو میخوای چیکار کنی؟ بعد یه دفعه زد زیر گریه که دلم برات تنگ شده. واقعا از درون شکستم.

 

 

+فکر می‌کنم لزومی نداره اینقدر با همه چیز اوکی باشم. واقعا با خیلی چیزها و آدمها اوکی نیستم و اینقدر بروزش ندادم تبدیل به خشم درونی شده و‌ شاید «این انزجار مقدمه روشناییه» Poor Things 

+ شروع کردم به درس خوندن. نسبتا میشه گفت که زود شروع کردم ولی واقعا هم میخوام دفعه اول قبول شم، که احتمالا همین میشه و هم اینکه واقعا میخوام بدونم چی به چیه. یک سالی که برای تخصص میخوندم باعث شد که واقعا علمم زیاد شه و بفهمم چی به چیه. بعدش که پشیمون شدم و تصمیم گرفتم مهاجرت کنم که به خاطر دوست پسر گوهم، کیارش، واقعا یک سال از عمرم تلف شد ولی خیلی خفن یاد گرفتم که چطوری با پسر باید برخورد کنم و دقیقا مصداق چیزی که نکشتت، تو رو قویترت میکنه بود. اهان داشتم میگفتم که بعدش که رفتم یک سال سر کار که تا اون موقع، کارهای مهاجرتم اوکی شه، دیدم که چقدر نسبت به همکارام بیشتر میدونم و واقعا فقط یه مشت آدمیم که شب امتحان پاس کردیم و رفته و حالا منی که سر توفیق اجباری تخصص خوندن، واقعا رفتم درسها رو خوندم، چقدر بیشتر میدونم و چقدر اعتماد به نفس دارم و چقدر اینها هیچی بلد نیستن. حالا همون درسها هست و من خیلیهاش رو یادمه ولی بازم دارم میخونم و اینجوری عمیقتر تو ذهنم میمونه. سریع میخوام دکتر شم، از فلاکت مالی در بیام اینجا. بعد ببینم با زندگیم میخوام واقعا چیکار کنم.

 

+ چون من عاشق استایل کردن هستم و تقریبا گوه هم با خودم از ایران نیووردم و تازه لباس هم خروار خروار میووردم، واقعا اصلا به درد اینجا نمیخوره، دارم اروم اروم لباس میخرم و هر از گاهی تو پینترست میچرخم و اسکرین شات میگیرم و برخلاف قبل که میگم ای بابا، تیپهای پینترستی، نمیشه که اینها رو داشت، این دفعه میگم اهان اون کفش puma هه. برای ماه بعدی میخرم. واقعا به این فکر میکنم چجوری تو ایران زندگی میکنیم، یه حال گوهی از ادمهای مذهبی میگیرم. بعد جالبیش اینه آدمیزاد چقدر سریع به شرایط جدیدش خو میگیره و میکه وای چطور ممکنه اون مدلی بتونم زندگی کنم باز؟ الان مسواک برقی خریدم یه هفته، میزان تمییز کردن دندونهام واقعا چشمگیر بهتره. به خودم میگم وای چجوری میشه اصلا مسواک دستی زد؟ حالا ۶ ماه هست اومدم اینجا، میگم وای چجوری میشه ایران زندگی کرد؟ بحثم سر حجاب و ازادی اجتماعی نیستها. اونها به جای خود بسیار هم مهم. بحث اینه از تمام دنیا جا افتادیم. مثلا فرمول وان. دنیا داره بیزنس میکنه رو فرمول وان، ما اصلا در مخیله‌امون هم نمیگنجه بخوایم یه روزی ایونتش رو داشته باشیم. با پوند ۷۰ تومنی. چجوری واقعا میشه به ریال پول دراورد؟


+ یکجورایی داستان دوستیهای مسخره و نمایشی رو گذاشتم کنار. واقعا خیلی دیوانه بودم که اونقدر اونهمه ادمهاییکه نمی‌تونستم تحمل کنم رو، تحمل میکردم.

 

+ عکس رادیولوژیه تو جیبم بود. خخخخخخ.

+‌دیشب با علی داشتیم حرف میزدیم، و بحث زن و شوهر بودن شد. اینکه اون به این قضیه فکر میکنه و نه خیلی زیاد، ولی کلا تا حالا نشده که پشیمون بشه. من بیشتر از اون فکر میکنم و تا حالا شده که پشیمون بشم. خوب گفتم واقعا بهش. یعنی در تلاش برای اینکه آدم خودش باشه و اینها. خوب گفت که منطقیه و اینها. چون کلا آدم منطقیه. ولی معلومه که خیلی چیزها مایه خوشحالیت نخواهد شد. از دستم صبح ناراحت بود وقتی بیدار نیشد. یعنی اینجوری میشد فهمید که تلاش میکرد با من بیدار نشه و اول من از خونه برم بیرون و بعد از تخت بیاد بیرون.بعد متوجه شدم که یه مشکل خانوادگیش که خیلی سال هست باهاش درگیر هست، دوباره سر باز کرده و متاسفانه خودش و من و همه میدونن که قابل انجام نیست و قابل درمان نیست. واقعا براش ناراحت شدم. دیدم خیلی زجر میشه گاهی و چقدر طفلی مثل کوه مقاومه خیلی وقتها. قربونش برم. دوست داشتن من هم برای اون مثل جزر و مد میمونه. هی میره و میاد. بلوغش رو ندارم. اینهم اعتراف کردم دیشب. البته نگفتم دوست داشتنت برای من کم و زیاد میشه. گفتم بلوغش رو ندارم. شاید بعدا به دست اوردم. اخی قربونش برم.

۰

دچار نهیلیسیسیمممم شدم.

دچار عدم کفایت خیلی زیاد و حماقت میشم. دیشب چت کرده بودم تو خونه دوست علی، مهرا. تعدادشون چند تا بود. من داشتم به همه چی فکر میکردم. جمع شده بودن فوتبال ببینن، ولی نشستن حکم بازی کردن و آخرش هم که بازی فوتبال تموم شد، همگی مافیا بازی کردیم. من حکم بلد نیستم. چرا؟ چون همیشه فرار میکردم ازش. تو جمع‌های خونوادگی، پسرها من رو راه نمیدادن و کلا خیلی آدم حساب نمیشدم. واسه همینه حکم بلد نیستم. معمولا تو نیاز به ۳ نفر دیگه داری که بتونی یاد بگیری. اینها حکم رو تو یه لول دیگه بازی میکنن. من حتی قانون اولش رو هم بعضی ‌وقتها یادم میره. بعد داشتم فکر میکردم اون قسمت مغزم که مربوط به ریاضیات و وزنه زدن برای مغزه، خیلی وقته دیگه هیچ فعالیتی نداشته. اینکه من خنگم. وقتی داشتم فوتبال میدیدم، تو تلویزیون آدمهای داخل استادیوم رو میدیدم. اینکه چه عشقی رو دارن تجربه میکنن. هی گل میومدن بزنن، هی نمیشد، گل زدن دقیقه اخر، یه دفعه مساوی شد. کشید به وقت اضافه. من داشتم آدمهای داخل تلویزیون رو میدیدم، اینکه من واسه تقریبا هیچ چیزی، همچین تعصبی ندارم. بعد داشتم به علی نگاه میکردم. اینکه من ته دلی واقعا این آدمو دوس ندارم. اینکه مستند فرمول وان میدیدم. اینکه تو چه لولی ادمها هوش، زندگی، پول و رقابت رو تجربه دارن میکنن، من انگار دارم مرده‌گی میکنم این وسط. همینجوری مغزم هی چیزهای بیشتری از اینکه ناراحت بشم رو میکشید جلو. انگار از اینکه قبول کنم خیلی ادم عادی هستم، ناراحت میشم.

بعد مهاجرت کردم. اومدم تو یه شهر خیلی بزرگ و شلوغ. بعد تو میفهمی هیچی نیستی. یعنی هیشکی هیچی نیست. اینقدر ادم ریختیم تو هم. عین مورچه.

 

+چند روزه پریود نمیشم. نگران کننده هس.

+ امروز خیلی افسرده و پوچ‌گرا بودم. رفتم zara و primark. هر چی امتحان کردم، به هیکلم لعنت فرستادم. حالا خدا رو شکر پول ندارم بخرم‌ها. ولی هیکلم تو یک لول دیگه برام منزجر کننده هست.

 

+ از سر کار، پسره پاکراش مسیج داد، کهگ عکس رادیولوژی اتاق فلان، ۴ تا بوده ولی الان ۳ تا هس. تو کاریش نکردی؟ دیروز من تو اون اتاقه بودم. یه سری مردم و زنده شدم. واسه یه عکس کوچک. پیدا نشد. گفت به رییس کلینیکه نمیگه، یه جوری حل‌اش میکنه. ته دلم میدونم احتمالا کار منه. اینقدر حواس‌پرت و احمقم. تازه یه روزم ایمپلنت داشتن اینها، من یه دستگاهی رو نمیدونستم چیه. زده بودم خاموش کرده بودم. کل رادیولوژی کار نمیکرده. حالا اون برام خنده‌داره یکم. چون اصلا یه مشت کلید قدیمی و به درد نخور دارن. هیچکدومم بهمون نگفتن چی به چیه. بیشتر از بدشانسی و خنده‌داری بود اینجوری شد. ولی عکسه احتمالا کار خودمه. تازه دکتر ایرانیه بهم گف باید روی تواناییهات کار کنی. میخواستم بگم با حقوق زیر مینیمم که میدین، تو دیگه خفه شو. با اون کار متوسط‌اش.

 

+ دیشب یه دختره بود تو بازی که هم حکم‌اش خیلی خوب بود، هم خیابونها رو بلد بود. هم صورتش مو نداشت، هم خیلی قشنگ و خوش‌صحبت بود. حالا من حکم بلد نیستم، تمام خیابونها، کلی زور میزنم، دو تا اسم میدونم، سیبیل دارم، ولی خوش‌صحبت هستم. اما پولدار نیستم. دختره امریکا زندگی میکرد، یه مدت اومده بود اینور. حالا ما تا ترکیه کلا رفته بودیم:)))) حالا اصلا خودمو مقایسه نمیکنم باهاشا. دیشب علی محو تماشا و درایت‌اش شده بود. من هم تو عالم چتی، نگاش میکردم، خنده‌ام میگرفت.

 

+ پست سراسر نفرت به خودم بود.

 

 

+ یه پسره تو کلاس روم کراش زده. هی مسیج میده سر کلاس که نشستیم. میره پشت سر من هم میشینه، ببینه گوشیمو باز میکنم یا نه.

 

+ پستی باز هم سراسر نفرت به خودم. همین مونده حامله باشم واقعا الان.

۰

میدونم.

احساس میکنم بعضی چیزها، واقعا فریز شدن. زمانیکه من برای طرح داخل یه روستا کار میکردم، خیلی اتفاقی در رفت‌وآمدهای هر از چندیم به شهر خودمون و روستا، با زنی آشنا شدم که داخل مرکز اون روستا، مسئول فرهنگ و هنر بود. من همیشه هنر رو دوس داشتم. با هم صحبت کردیم و من چند بار از اون روستا رفتم به شهرستان نزدیک اون شهر که اونجا مسئول بود. یک خونه بزرگ قدیمی که خیلی مدل مدرسه‌های قدیمی، به درد و دیوار اعلامیه و جشنواره و اعلامیه زده بود. تونسته بود چند تا از بچه‌های اون شهرستان رو در همون سال، ببره تو جشنواره‌های استانی بالا. مثلا تو رشته‌های فیلمنامه نویسی و عکاسی. به خودش میبالید. زندگی میکرد. همون موقع دانشجوی دکترای سینما بود تو اصفهان. باز با اتوبوس هر از چندی میرفت دانشگاه‌اش داخل اصفهان و برمیگشت. اینکه همچین ذوقی برای چیزی و جایی که هرگز دیده نمیشد داشت، برای من خیلی عجیب بود. اون موقعها دلار شده بود ۸ تومن و من وحشت ورم داشته بود که آینده چی میشه. اصلا نمیتونستم تصور کنم که چه دل بزرگی داشت. اینستاشو دارم. اینستای اون مجموعه کانونی رو هم همینطور. دلار الان شده ۶۰ تومن. هر از گاهی که معمولا هر چند ماه یکبار هست، یک عکسی میگذاره مثلا از جشنواره عکاسی شهرستان، یا نقاشی، یا هر چی. بعد هم از مسئولین تشکر میکنه. نمیدونم حس‌ام رو چجوری توضیح بدم. احساس میکنم زمانیکه من از اونجا اومدم بیرون، همه چیز فریز شده. این حس رو به بعضی آدمها و یا جاهایی دارم. فکر میکنم هنوز اون آدم، آدم خودشیفته‌ایی هست. یا هنوز تو دانشگاه ما، سر یک سری چیزها دعوا میشه. یا فلان مغازه، هنوز اون آدمه میاد دم درش وایمیسه. این تکرار بعضی چیزها، واقعا عجیبه برام.

 

 

+ این مدت خوشی واقعا کم نکردم، نزدیکترینش، رفتن به یک جایی بود به اسم home house. سبک‌اش اینجوری بود که یک خانه اعیانی انگلیسی چند طبقه رو میکنن بار. با این تفاوت که اصلا از بیرون مشخص نیست که بار هست. فقط میبینی دو نفر بادیگارد وایسادن دم در یک خانه. باید سالینه پول membership بدی، کارشون با پول خالی هم راه نمیفته. باید حتما «کسی» باشی. رزومه میفرستی و بررسی‌ات میکنن و میکذارن جزشون باشی. انگار مثلا میخوای اپلای کنی دانشگاه. دوست دوست دوست علی، ممبر بود. به ممبر آشنا باشه، دیگه گله‌ایی میرن داخل. ما هم اون شب گله‌ایی رفتیم تو. وقتی داخل میشی، از لولهای خیلی پولدار انگلیسی میبینی. بعد توش جنده‌ها رو میبینی که عین تو فیلم‌ها، کنار میز بار نشستن و منتظر شکارن. یه صحنه دیدم که یه مرد نشسته بود برای خودش روی یه صندلی و دو تا جنده داشتن رد میشدن که یکیشون،  اومد یه دفعه نشست روی پای مرده و شروع کرد خنده‌های بلند و واقعا کیری، و شروع کرد جلوش رقصیدن و مالوندن خودش به یارو.

ولی جدای از این حرفها، سبک آدمها جالب بود. انگار یه جای خصوصی برای خودشون داشتن که اینجوری پولدارهای شبیه به خودشونو ببینن یا رفیق شن یا هر چیزی. برای آدمهای بی‌پولی مثل من هم بشه انگیزه که دنیا تا چه لول‌ها داره و میشه تا کجاها بود.

 

 

+ بالاخره فرم‌ام رو فرستادم. ۶ ماه دوم بر من مبارک.

 

 

+ باید داستان شکرگزاری رو شروع کنم. یعنی واقعا هم شکرگزاری داره. جاییکه ایستادم، آرزوی خیلی‌هاس. چی دیگه میخوام؟ یه خونواده خوب، یه داداش خوب، یه دوس پسر خوب، یه ننه و بابای دلسوز که آرزوی ملت هست. شکرگزارم و قدر میدونم. قدر رو باید چجوری دونست؟ها؟

۰

ی

یک مشکل خیلی بزرگی که دارم، بحث oversharing هست. دیروز توی دانشگاه به میزان خیلی زیادی ، چیزهاییکه نباید رو ریختم بیرون. از وقتی که یادم میاد این مشکل رو داشتم و خودم رو هی سرزنش میکردم که چرا اینها رو به کسی در درجه اول میگی و احیانا اگر حالا داری میگی، چرا به همچین آدمهای پرتی داری میگی. خیلی بچه‌های دانشگاهمون پرت هستن. ایرانیها تقریبا بدون برنامه خاصی اومدن و من خیلی عصبانی میشم که با خودتون چه فکری کردین؟ در صورتیکه واقعا به من مرتبط نیست و خودم هم توی این دو ماه واقعا کار خاصی از پیش نبردم و بیشتر خوشگذرونی بی‌مورد کردم.

 

یه دوستی دارم که اتفاقا اصلا دوستمم نیست و حدود ۱۵ ساله که میشناسمش. انگار مثلا اکسمه یا شوهر خیانت‌کارمه. یک نفرت عجیبی به مهسا دارم. خیلی ضربه‌ها بهم زده شده از سمتش که حوصله توضیح دادن ندارم. نمیدونم چرا اصلا این رابطه فیک رو ادامه میدم. هر چقدر هم ادم خوبی باشه، برای من سمیه. هیچی نداره بهم اضافه کنه و انرژی غم و بیحالی تزریق میکنه. نمیدونم چرا حالا که مهاجرت کردم، راحت خودم باشم دیگه؟ نمونه دیگه‌اش مرجانه. همکلاسی دانشگاهم. هیچ هنر خاصی نداره. به شوهر چسبیده. تو حرفاش میشه فهمید شوهره حالا که مهاجرت کرده، فهمیده چه گوهی خورده با این ازدواج کرده. احمق. بدون ذره‌ایی اطلاعات عمومی. تقریبا در مورد هیچی، هیچی نمیدونه.

۰

حالا امروز نظرم یه چیز دیگه هس

احساسم اینه و میدونم احساس درستیه. اینکه انگار مثلا کائنات منتظر گوش چشمی از تغییرات من هستن، بعد خیلی سریع بدو بدو میان کمکم. مثلا شاید روی هم رفته ۶ جلسه باشگاه نرفتم، ولی عجیب سایزم کم شده. میدوام، داره تبدیل به عادت میشه. سر کار دارم یه دستیاری میشم که حضورش حس میشه. تو دانشگاه همه با من دوستن و خوش میگذرونیم. همه اینهایی که گفتن تا موقعی که بالاخره کارمم اینجا به ثبات برسه، شاید ارزوی من بود. ولی دیگه الان نیست. احساس میکنم جز ملزوماته. یعنی الان دارم به این فک میکنم که موسس فیسبوک چه خلاقیتی داشته. یا الن ماسک. نمیگم میخوام مثل اینها بشم. خنده‌داره حتی فکر کردن بهش. میگم میخوام من هم مثلا اینها همچین دیدی داشته باشم. اینقدر ذهنم باز باشه. حوصله کسشر ندارم. مثلا کی چی گف، چیکار کرد. علی هم مثل منه. شاید واسه همین جفتمون جذب هم شدیم. اون کار تریدینگ و پوکری که میکنه، جدای از شغلش، باعث میشه اون سلولهای مغزش ارضا بشن از کار کردن. من ولی ارضا نمیشم. دلم میخواد مغزم وزنه بزنه. وزنه برام میشه حل یه مساله ریاضی. حل یه چیزی. ابداع یه چیزی. یه نوافرینی. میدونی؟

۰

فک کنم که درونم گوه‌مرغیه.

خوب روال زندگی من الان خیلی تاکسیکه. در طول هفته که میرم سر کار و دانشگاه. و تقریبا هر ویکند هم در حال گشت و گذار هستم و معمولا یا مست یا های یا کوک. حالا شاید این برای کسیکه زندگیش اینجا جا افتاده، خوب باشه ولی برای منی که با پوند ۷۰ تومن زندگی میکنم و تقریبا تمام خرجهای اینجوری رو هم دوس‌پسرم داره میده که خودمم نمیدونم چرا، لقمه بیشتر از دهنم هست. اگه اون میکنه چرا اصلا من قبول میکنم و چرا هی هر ویکند یه به‌کایی که تا دو سه روز بعدش باید ریکاوری بشم. و حس بینهایت بد که به مهمترین کار یعنی «درس خوندن» برای امتحان چند ماه دیگه نمی‌پردازم:))). وقتی سر‌انگشتی حساب میکنم میبینم که اوضاع واقعا خرابه. باید ورزش کنم اینجا که نه فقط بخاطر اینکه وای هیکل و فلان، بلکه در این مملکت گل و بلبل آدم واقعا میترکه. از نبود خورشید. از افسردگی فصلی. دوما یا سوما بررسی بیشتر مباحث اخلاقی واسه خودم. خلاصه سیکل خیلی معیوبی داشتم تو این ۶ هفته. واقعا ادم عن‌اش میگیره. بعد اینکه فهمیدم اگر چیزی رو به علی بگم، خیلی شگفت‌انگیز میشه بر علیه خودم استفاده بشه. مثلا داشتم درد و دل میکردم که من از بچگی، آدم تقریبا بی‌حسی بودم. به تمامی امور معمولا حس خاصی ندارم و چون این یه جور بدیه، مجبور بودم چاشنی احساسات الکی قاطی کنم تا مردم فکر نکنن من بد‌جنس‌ام یا روانیم. حالا بهم میگه تو «بد‌جنسی». نایس.

بعد کلا خیلی زیاد دوس‌دختر داشته و با آدمهای زیادی میپریده و الان من شاید ثابت‌ترین دوست‌دختری هستم که توی چند سال اخیر داشته که این میتونه مایه اینکه «وای پس ما چقدر رابطه‌امون خاصه» باشه اما یادم میاد با کیارش هم دقیقا همین بود و در نهایت کیارش رفت رو تنظیمات کارخونه که «ببخشید، من دیگه space خودم رو می‌خوام.»

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان