چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

ماه هفتم

یک احساس دین بسیار شدیدی به خانواده و به مامان و بابام میکنم. به داداشم حتی. این میاد تو ذهنم که با این وضع پوند، واقعا من باید کار کنم و پول جمع کنم که داداشم رو بتونم بیارم بیرون. به زحمتهای بابام و چشماش فکر میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه. همین الان که این جمله رو نوشتم، اشک تو چشمام جمع شد. به جنم مامانم فکر میکنم. به ذوق کردنش وقتی منو با استایل اینجا میبینه. به مهربونی بی‌نهایت داداشم. به مهربونی بینهایت مامان و بابام. عذاب وجدان میگیرم. وقت تلف میکنم، کار مفید نمیکنم، عذاب وجدان شدید میگیرم و سردرد میشم. میدونم ادم نسبتا کمال‌گرایی هستم اما واقعا با شرایطی که پیش اومده، چاره‌ایی جز تلاش و جون کندن نمونده برام.

 

یهو حس میکنم که برگردم ایران. بعد بخوام دوباره بیام اینجا. نگذارن. استرس. استرس.

 

خانواده من چه گناهی کردن. حالا مامان و بابام راحتترن ایران. داداشم که در عذابه. باید براش یه کاری کنم.

۰

وای واقعا عصبی

+۳ ماه دیگه امتحان اولی رو دارم و باید کلا گوشی رو بگذارم کنار. البته خیلی واقعا برام سخت نیست. تناوبا شده که دو هفته از توییتر و اینستا بیام بیرون و عین خیالمم نباشه. و اینکه بخصوص باید تمرکز زیادی کنم روی کار «عمیق». هم چند تا پادکست در موردش گوش دادم هم کتاب خوندم. هم کاری بوده که همیشه میکردم

+یه موقعهایی واقعا از دست علی کفری میشم. خوب حدودا ۹ سال از من بزرگتره و جدای از این اختلاف سنی، نسبت به هم‌سنهاش هم ادم عاقلیه. باعث میشه بعضی وقتها امر و نهی زیاد به من داشته باشه که واقعا این برام میتونه اذیت کننده باشه. مثلا من تازه اومدم اینجا و توقع داره که که تمام ‌رسومها و خیابونها و رفتارها و داستانها رو بدونم. واقعا نمیتونم خدا شاهده. هی تمام شنبه یکشنبه‌ها با دوستاش در حال برنامه هستیم ولی من دائما از خودم میپرسم اگه اصن یه روزی نبود چی؟ من کی فرصت کردم دایره اجتماعی«خودم» رو بزرگ کنم. 

 

+از نظر مالی دوباره پنیک میکنم. پوند شده ۸۰ تومن. ای ریدم به سر در اخوند.

+کلا دچار فروپاشی روانی و یک روز دیگه فول انرژی و تو میتونی میشم. کاملا خودم هم از این حالت نوسانیم، در عذابم.

+ یه دختر کیری تو توییتر که تو رو درواسی داشتمش، بلاک انبلاک کردم. دارم تلاش میکنم با احوالاتم صادقانه تر برخورد کنم. هر چی توییت ازش میدیدم، مایه عذابم میشد.

+دو تا مصاحبه کاری واسه یه شغل جالب و واقعی رفتم. اینقدر اداشون زیاده که دو دفعه مصاحبه کرده بودم و اون دفعه به بهانه پارت‌تایم بودن من، گفتن ما کسی رو میخوایم که فول‌تایم باشه. بعد یه مرد ایرانیه خودش اومد تو تلگرامم که تو cvات خوب بوده و ما دوباره میخوایم استخدام کنیم و این دفعه کارمون با پارت تایم میشه. دو تا مصاحبه رفتم که هر دو دفعه رو بهم گفتن خوب بودی. یه مصاحبه سوم باید انجام بشه که از مصاحبه دوم تا سوم، حدود ۱۰ روز‌میگذره و من نمیدونم چیکار کنم. به اون مرد ایرانیه مسیج دادم و خیلی جالبه که توییتر هم رو داریم و توییت میزنه ولی جواب مسیج منو نمیده. از این رفتارهاس که منزجر میشم. بعد میگم کس ننه همه به جز خانواده‌ام.

۰

چجوری ادمها برام مهم نباشن؟ یا کلا اکثر ادمها به جز اون موارد خاص.

+ موقع خرید پکیج درس خوندنه، اینترنت وایساد. من دیدم خریداری نشده، دوباره تلاش کردم، نگو شده بوده و دو بار از حسابم کم شده. اینقدر از دست حماقت و ماچالیهای پی در دی مالیم عصبانیم که الان سردرد گرفتم.

 

+ درست شد. پول پکیج دومی رو پس دادن. به چه ارومی و راحتی. یه ایمیل زدم و توضیح دادم. همون روز بررسی کردن و پولم رو پس دادن. فک کنم ایران بودم، باید فاتحه پول رو میخوندم.

 

+ ادمهایی که انگار خیلی قبلتر از ایران اومدن بیرون، انگار بهترن. من خودم تازه اومدم ولی تو این جدیدهامون واقعا تو میتونی مشکلات روانی و خوددرگیری زیاد ببینی. مسیج میدی، جواب نمیدن. یه چیزی میدونن، ازت قایم میکنن. یه حالت بخل و حماقت. نمیدونم شاید من نباید خودم رو درگیر این چیزها و ادمها کنم. نمیدونم چرا گاهی خیلی روشون حساب باز میکنم و بعد خیلی زیاد، ناامید میشم. دست خودم نیست واقعا. حتی اواخر تو ایران دست رو هر ادمی میگذاشتی، فقط گوه.

۰

تقریبا اعصابم ناراحته.

ماه جدید داره شروع میشه و واقعا هزاران کار در پیش رو، کمی ترسناکه.

 

خیلی این روزها به این فکر میکنم که سربار مالی علی شدم و کاش هیچوقت نمیومدم خونه‌اش زندگی کنم. دغدغه‌های مالیم واقعا کمتر شده چون اجاره خونه نمیدم و نصف مبلغ اون رو همینجوری میدم به علی ولی شاید یکم عزت نفس‌ام رو قربانی کردم این وسط.

 

دوییدن اینجا خیلی حال میده. چند بار چت رفتم دوییدم. علی بهم تیکه میندازه سر وید. باید بگم ما واقعا بهتره در مورد این چیزها اصلا بحث نکنیم. 
 

به مدت هست با مامانم ویدیوکال نکردم. احساس میکنم ارتباطم با دنیای واقعی قطع شده. واقعا حس میکنم فقط با اون ارتباط واقعی دارم.

خیلی احساس بدی دارم. احساس میکنم که ۳ ماه هست که هیچکاری نکردم. فقط روزمرگی بیخود. و اینکه احساسم به علی داره زیادتر میشه و هی من میگم نکنه دیگه از من خوشش نیاد. نکنه دیگه دوسم نداشته باشه. وای من خیلی دارم حرف میزنم جلوش، بگذار کمتر حرف بزنم. وای حالا که کمتر حرف میزنم، نکنه زیادی خسته‌کننده بشم حالا؟ باورم نمیشه که اینقدر راحت بعد از اون همه تجربه و سن بالا، باز هم ممکنه یکدفعه این حالتهای دیوانگی بهم دست بده.

حالا اول سال خودمون و ماه اول خودشونه. باز برای من فاز «یه شنبه جدید، یک آدم جدید» دارم.

 

الان سر کار اون دختر فلسطینیه، یه ویدیو گذاشته که فلان دستگاه، فلان چیزش شکسته، من اینجا استرس گرفتم که وای نکنه من؟ در صورتیکه من اصلا تو اون اتاق کار نمیکنم و از آخرین روز کاریم تقریبا یک هفته میگذره. یعنی استرس و اضطراب بیخود. نمیدونم چرا دچار تروما میشم. یا یه مسیج میاد تو اون گروهه، من استرس شدید میگیرم که وای نکنه کار منه؟ نکنه حالا منو بندازن بیرون؟

واقعا بیخود. بیخود. بیخود.

۰

چی میشه؟

علی رو خیلی دوست دارم. خیلی دوستم داره. یه جور عجیبی بینمون عشق هست. خیلی عمیق. خیلی عجیب.

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان