یه mindset فوق العاده داشتم دو روز پیش. از بس دری وری فکر کردم، اصلا یادم نمیاد دقیقا حالم چطوری بود اون موقع. فکر کنم حالی بود که الن ماسک داره بصورت روزانه. خیلی فوق العاده بود. فهمیدم خیلی دری وری فکر میکنم. این دری وری ها، میگیره اون لحظات ناب هستی رو. یعنی این حالت دری وری فکر کردن رو دیدم که خودم هم برای خودم کشف کردم. یعنی اصن مغزم نمیره اون وری. به زور میبرمش اونوری. ولی وقتی بچه بودم، اصلا اینجوری نبود. کلا اون لحظات ناب هستی بود. پرز های فرش رو با دقت میدیدم. حتی تا دبیرستان. الان همه چی از دستم در میره. انگار مست دائم که جزییات همه چی رو از دست میدی. یکیش به خاطر این هست که هزار تا کوفت زهرماری داریم. اینستا داریم، توییتر داریم، اخبار داریم، آدم داریم. البته آدمها دیگه در زمره این چیزها نیستن برام و این خیلی عجیبه و خیلی جالبه ولی اگه یه ذره بیشتر در مورد این قضیه فکر کنم، دری وری فکر کردن شروع میشه، همون لحظه مهم بودنِ آدمها شروع میشه.
در صورتیکه خیلی زحمت مستقیم و غیرمستقیم کشیدم سر این قضیه ولی با دو نصف روز دری وری فکر کردن، به کل به باد میره. واسه همین خیلی میترسم که شروع کنم به دری وری فکر کردن در مورد چیزی. تا مثلا شروع میکنم به جزییات مثلا اینکه وای چه آسمون قشنگه، دیگه قشنگ نیست برام. یا تصمیم میگیرم فلان کار رو کنم و بهش هم دیگه فکر نمیکنم و خیلی هم خوب پیش میره، تا میرم تو جزییاتش که وای چه خوب پیشرفت کردم تو این. اصلا فکرشم نمیکردم. همون لحظه از دستش میدم. این ترس خیلی چیز گندیه. شاید واقعا من همون جزییات کاره هستم تو دوم راهنمایی. یعنی کلا همین بودم. هان؟
وای خدایا، الن ماسک چقدر خوبه.