چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

Edgwr

سه هفته مونده به امتحانم. به نسبت خوبی خوندم ولی فوق‌العاده تو مغزم نخوندم که البته من اون فوق‌العاده تو مغزم احتمالا پیش نمیاد و باید پذیرفت که زندگی اینجور و اونجور و پوستت گاهی جوش میزنه و خودت میتونی اخلاقای رو مخی داشته باشه یا واقعا نمیشه ۴ ساعت پشت سر هم درس خوند چون agitated میشی. یکم کسخل مسخل شدم ولی امیدوارم و انرژیم مثبته. هوا عالیه و تو خونه موندن برای طولانی مدت من رو دچار پوچی و بی‌انگیزگی هر از گاهی میکنه ولی معمولا وقتی به چشمها و خوشحالی مامان و بابام فکر میکنم، خیلی چیزها با قدرت بیشتری حل میشه. برو مینا، برو.

۰

امشب یه دفعه به این فک کردم، دیدم با این حساب من فردا ۱۲ ساعت درس میخونم.

به این فک کردم که اگه با علی آشنا نمیشدم و این شرایط پیش نمیومد، به احتمال ۹۹.۹٪ من یک انسان افسرده، بی‌انگیزه و شکست خورده بودم که احتمالا دست از پا درازتر برمیگشتم ایران چون از نظر مالی و روانی و شغلی نمیتونستم دووم بیارم. و حالا که شرایط نرمالی فراهم شده که من میتونم استعدادهامو نشون بدم و حتی اون شکوفته نشده‌هاشو، بکشم بیرون، به تماشای جهان بگذارم، چه گردونه عجیبی بود از اون حکمت و درد و غم و گریه‌ایی که داشتم. نمیدونم شاید اینکه من تو روستا بزرگ شدم چون بابام دکتر روستا بود ولی خوب بالاخره روستا بود، همیشه یه ضد و نقیضی عجیبی رو باهام همراه اورده. یعنی کلا شخصیت ضد و نقیضی داشتم. نه، شاید واقعا مزدم بوده ولی خیلی قدرش رو میدونم. مرسی خدا(دوباره به خدا معتقد شدم)

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان