احساس تنهایی کردم. بعد دیدم اگه بخوام یه روز اینجا تو این خونه نباشم، کجا میتونم برم؟ کجا رو دارم که برم؟
احساس تنهایی کردم. بعد دیدم اگه بخوام یه روز اینجا تو این خونه نباشم، کجا میتونم برم؟ کجا رو دارم که برم؟
اومدیم خونه جدید و واقعا من یکی از خوشبخترینها شدم. پنتهوس که سرتا سر خونه، پنجرههای بلند کشیده شده. بالکونی که خودش اندازه یک خونه هست. زیباترین و رویای ترین خونهایی هست که دیدم. از اینجا خفنتر و لاکچرتر دیدم اما رویایتر، نه واقعا.باور کردنی نیست که این اتفاقها برام افتاده. کلا این حس رو دارم که من لیاقت اینهمه زیبایی رو ندارم. از مسافرت ترکیه برگشتیم، خانوادههامون رو دیدیم، وبا انرژی بیشتر برگشتیم و به فاصله یک روز بعدش هم اسباب کشی کردیم. تو این سفر من فهمیدم که خانواده اولم الان «علی» هست. حس غم و دلتنگی کردم. این روزها هم که برگشتم، هر از گاهی از دلتنگی پدر و مادرم گریه میکنم اما متوجه این میشم که باید گذر کرد و در نهایت منطقی هستم.
اما داشتم فکر میکردم که در این زیبایی که ما هستیم، هر دختر دیگهایی بود عکسهای زیبا و در دل دشمن، سوزش نشانی میگرف. من مدلم این نیست و نخواهم بود. اما یه عکس قشنگ دیدم از یک کاپل داخل توییتر که از خونه جدید خالیشون، یک عکس زیبا گرفتن در حالیکه دارن هم رو میبوسن. من منظورم بیشتر نشان از این داره که هی منتظرم این خط هم رد شه و من دیگه بعد از این خط، بالغتر، مچورتر، روابط اجتماعی حسنه، لاغرتر، تمرکز بیشتر، کسشر و مسشر دیگر. بابا این خط اومده بابا! مینا. به خودت بیا.