چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

پروژه ۷۵ روز

این متن رو دارم در حالی مینویسم که روی سنگ توالت نشستم و نمیدونم تا کی ادامه‌اش بدم تا زمانیکه پاهام خواب بره. روانشناسی که میرم در همین ۱۳،۱۴ جلسه یک مشکل جالب رو برای من قابل حل کرد. بعنی دقیقا اینجوری نیست که بگم مثلا من گلو درد داشتم و بهم گف برو فلان دارو رو بگیر تا گلوت خوب بشه. چون من هم پام درد میکنه، هم سرم، هم معده‌ام. ولی یه جور جالبی پیش رفت که انگار به قول خودش به من ماهیگیری یاد داد تا اینکه بسته اماده ماهی بفرسته دم در خونه.

من رسما هیچ حس نفرنی دیگه از مهسا نداره. اون رو دیگه دوست خودم نمیدونم و نمیدونم این همه سال درگیری و رودرواسی با خودم چرا؟

حس بزرگ شدن بیشتری دارم. امروز موقع کله پاچه خوردن فهمیدم. وقتی در جمع شروع نکردم حرفهای الکی جالب بزنم تا مخاطب خوشش بیاد بلکه واسه خودم نشستم کله‌پاچه لذیذم رو خوردم و با جمع همراهی کردم و به علی عشق دادم و با ادمها حرف زدم. یعنی خیلی ساده‌تر شده همه چی برام. حتی یاد گرفتم باید اینجا چجوری خرید کنم و بهم فشار نیاد. چند روز پیش چت کرده بودیم و من در اون حالت دیدم خوب! من فلان وسایلم رو بگذارم فلان جا و بعد فلان قفسه‌ها رو فلان کنم و بعد صبح فرداش همه این چیزهای ساده‌ایی که به راحتی به مغزم انگار نمی‌رسید رو پیاده کردم و اوضاع خونه خیلی بهتر شد. مدتهاست اینستا و توییتر ندارم و دیگه هوسی هم نمیکنم براشون. خیلی مسخره‌ هستن.

 دوست دارم یه کیف Givenchy بگیرم چون فیکش رو ایران داشتم و اینکه دستم داره خواب میره و نه پاهام پس در نهایت خداحافظ.

۰

روزهای خوب واقعا

من واقعا برام پول دراوردن مهمه. یعنی الان که سعی میکنم با خودم روراستتر باشم می‌بینم که رشته علمی دارم و تقریبا هم واقعا توش خوبم ولی اون چیزی که برام اهمیت بیشتری داره پوله. یعنی اگه کسی میخواد مقاله بنویسه و سایتیشن داشته باشه، چقدر هم عالی، من اون آدم نیستم. اینکه قبول کنی مثلا من فلان، فکر میکنم میتونه یه آخیش خیلی خوب داشته باشه. آخیییششش. 

روانشناسی که میرم واقعا خوبه. باهام تا الان assertiveness کار کرده. بهتر شدم. یه مورد دیگه که جز مشکلاتم بوده و گفتم این بوده که من تو ایران با هر کس و ناکسی میگشتم. واقعا هم کس و هم ناکس. کلا اینطوری که اگه با طرف سلام و علیک میکردم دیگه مجبور میشدم که بعد از اون، تمام مهمونیها دعوتش کنم ولی الان فهمیدم که نه. خیلی ادمها تایپ من نیستن. لزومی نداره، بعضی‌ها واقعا حوصله سر برن یا بعضی‌ها واقعا تو زندگیشون نمیدونن چی میخوان. ولی من در کمال بالغیت و شاید خودخواهی(شروع به دوست داشتن خود مثل یک مادر به کودک خود) دوست ندارم با اونها ارتباط داشته باشم. دوست ندارم با ادم اسکول بگردم. با ادم غرغرو، ناامید، افسرده، کسخل. دوست ندارم. یکی از مهترین و الکی‌ترین معضلات من دوستی ۱۵ ساله با دختریه که همیشه انرژیم رو گرفته و وبلاگ رو که میخونم میبینم جای جای مختلف، اسمش رو اوردم و نالیدم. جلسات الان روانشناسی مختص این ادم شده این روزها. روانشناسه بهم گف برو خصوصیات bordeline ها رو در بیاره و به نظر من این، همون آدمه. امیدوارم تو زندگیم محو بشه.

۱

More

حس خاصی ندارم. بیشتر خنثی رو به ناراحتیم. خیلی دوست دارم خدا رو شاکر باشم ولی نیستم. ازدواج کردم و داخل مهمونیم، یک نفر اشنا نبود. دارم مراسم رسمی عقد میکنم برای هفته اینده و باز هیچکس رو ندارم. احساس تنهایی میکنم. در برهه زمانی هستم که دوستی ندارم. دیگه نمیفهمم دوستی یعنی چی. شاید هیچوقت دوستی نداشتم. الان رفتم سر کار، گوه احمق بهم نگفته بودن تعطیله. اون همه برو، بعد ببینی در بسته بوده بگم اخ ببخشید یادمون رفت بهت بگیم. خوشحال شدم میرم خونه و تنهام. میتونم راحت گریه کنم. دیشب از سر کار اومده بودم. ساعت ۸:۳ شب. دوست داشتم حرف بزنم. از صبح با کسی حرف خاصی نزده بودم. علی بهم گفت میشه مینا حرف نزنی، سکوت باشه تو خونه. من هم سکوت کردم. دلم شکست. این حالت بعضی وقتها پیش میاد. وقتی خسته هست یا حوصله نداره یا حرفای من براش جالب نیست میگه مینا حرف نزن لطفا. بعد من هم خیره میشم به تلویزیون. احساس تنهایی میکنم. انگار تنها ادم کره زمینم.

۰

صبح و ظهر

امروز متوجه شدم من باحال نیستم دیگه. قدیمها خیلی شوخی میکردم، ادای ملت رو در مییوردم، الان نمیتونم. بخاطر اینکه کمتر و کمتر با خودم حرف میزنم.

۰

خلاصه

بزرگسالی واقعا سخته.الان یخچال کثیف و اشفته هست. صبح‌ها که میرم سر کار، شب ام ساعت ۹ برمی‌گردم خسته و زار. کی وقت کنم؟ کی جونشو داشته باشم؟ 

تخمی می‌رم اینور اونور، یه ذره به خودم نمیرسم. از این حالت مامانم که همیشه خیلی تخمی و شلمی لباس میپوشد بدم میومد، حالا شدم مثل خودش. کی وقت کنم اینجا دوست پیدا کنم؟ حسم میگه خیلی ارتباط اجتماعی‌ام بیفایده و سطحی و غیر‌جذابه. فک میکردم اجتماعی ادم جالبی‌ام ولی حسم اینه نه واقعا. سرم همه‌اش تو گوشی شده این چند هفته. کی مغز رو بپرورانم. سر کارم مثل مستخدمها میرم و میام.

ایران هم که جنگ میشه. کی وقت کنم مغزم آسوده باشه. خیلی بی‌حس شدم. جدیدا دارم میرم تراپی و این دوشنبه، ۵امین جلسه‌ام بود. این تنها کار خوب و عمیقی هست که شروع کردم برای خودم انجام دادن. برای علی. برای بچه‌های نداشته‌ام. برای خانواده‌ام. چرا میگم خانواده میگم مامان و بابا و مری؟ چرا تو ذهنم خودم و علی شکل نمیگیره؟ چون تازه اتفاق افتاده؟

۲

Will you marry me?

فردا دقیقا میشه یکسال که مهاحرت کردم. درسم رو تموم کردم، پایان‌نامه (Dissertation)ام رو دو روز پیش سابمیت کردم. ۳ جای مختلف کار کردم و جاهامو عوض کردم، با دوستهای علی دوست شدم، که تعداد خیلی زیادین و «ازدواج کردم». بله. من ازدواج کردم. علی ازم در روز تولدم خواستگاری کرد. عین انسانهای اینجا زانو زد بعد بهم گفت will u marry me? . واقعا خنده‌ام میگیره هر دفعه به این فکر میکنم که به انگلیسی گفت. چرا اخه؟:)))

Anyway. بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی اما حس میکنم که دیوونه‌ام. از میزان تفاوت فرهنگی و مناسکی که وجود داره واقعا ترک میخورم. الان حتی احساس مسئولیت بیشتری میکنم و فکر میکنم که الان این وقتشه. یعنی دیگه وقتی نمونده که بزرگ شم. برای همین خیلی جدی میرم تراپی. یک ماهه توییترم دی‌اکتیوه و هیچ تمایلی هم ندارم برگردم. اما خیلی زیاد احساس ناراحتی میکنم. کلا خوشحال نیستم. همه‌اش احساس کمبود میکنم. کمم و ناکافی. قرص شادی کاش داشتیم.

۴

Here we go

 

I just finished my second job and I'm heading to my third one. It was a pretty good day—I finally made a friend at work, and I feel an urgent need to improve my speaking skills, which I’ve neglected for a while. My assignment is almost done, and my final full-time job is now stabilized.

So, what’s next? Maybe I’ll marry Ali. I used to think a man's appearance was important to me, but that’s not the case anymore. However, Ali is far away, and his sadness is a big concern for me. His therapist mentioned that he deeply feels lonely, which is why he often surrounds himself with friends. This realization hit me hard. I always had a sense of it, but now it’s clearer than ever, and it really affects how I feel about him, and honestly, the feeling isn’t good. 

Maybe it’s normal to feel unsure about marriage, or maybe it’s not. I might need to look up stories online about people in similar situations.

۰

18-تولد

 

خوب، مامانم مثل همیشه فشار میاره و از اونطرف من هی به علی میگم ولی سوال این هست که ایا من خودم واقعا کیخوام یا نه. کلا نمیتونم با کسی حرف بزنم و خیلی احساس تنهایی میکنم. از اینکه توسط دوستهای علی هم محاصره شدم، واقعا خوشم نمیاد. بعضیهاشون خوبن، بعضی‌هاشون نه. بعضی‌هاشون خیلی سن‌اشون بالاس. مثلا ۵۵ ساله. طرف همسن مامانمه رسما. ولی از طرفی یاد ساناز میفتم. یاد اینکه کلا دوست ندارم معلول حوادث باشم دیگه. کلا میبینم این روزها غمگینم، اسیب‌پذیرم، بی‌احساسم. یاد روزهای اولی که اومده بودم میفتم، واقعا شادتر بودم. هر روز که بیدار میشدم، مینوشتم روز ۱۹ ام، روز ۳۴ ام، روز ۵۰‌ام. الان روزها همینجوری میگذره و هیچی. ۲۰ روزه دیگه، تولدم هست و مطلقا حسی ندارم. اون موقع‌ها که اباده بودم، خیلی حال میکردم. شاید واسه خاطر نوره. شاید بهتره از روز تولدم باز count شمار بگذارم. با این تفاوت که بدونم هیچی ته‌اش نیست.

-18 میام خونه، ورزش میکنم حتی به سختی و ناقص

 

۰

کلمه نداره

دیگه نوبت منه.

۰

الان دارم میرم ابرو وردارم. خخخخ.

 

من معمولا پستهامو نمی‌خونم، مگر اینکه خیلی ازش گذشته باشه و بگم بگذار ببینم چند سال پیش، چجوری فکر میکردم و چی‌ها داشته اتفاق میفته. اومدم پست بگذارم که یکی توی پست قبلی برام کامنت گذاشته بود که چون دقیقا یادم نمیومد چیها نوشته بودم و منظورم چی بوده، نشستم خوندمش. پسررر. هم امتحان رانندگی رو قبول شدم، هم اون اینترویو کاری رو رفتم و احتمالا دو تای دیگه هم پیش رو هس. از اون موقع واقعا منظم ورزش کردم، یه کلاس گروهی ورزشی هم ثبت‌نام کردم که معاشرتم باهاشون بیشتر شه. دورهمی رو گرفتم، دو بار دیگه‌اش هم خونه‌امون مهمون اومد که واقعا خوب برگزار کردم. اون جمع کردن دخترها رو هم انجام دادم. الان هم میخوام دوباره شروع کنم به دندونپزشکی خوندن واسه امتحان بعدی و حتی از الان برای پارت دو. فردا که یه ریو ملوس میریم و هفته آینده یه ریو ملوس تر. حالا جواب کامنت دوستمون که چرا ایران جای موندن برای من نبود و احتمالا خیلی‌های دیگه. برای شخص من، جدای از مشکلات اجتماعی و الان هم اقتصادی که یک مسافرت جالب یا یک ماشین خریدن، بعضا تبدیل به آرزو میشه، بیشتر از همه بابت فرصتی بود که بهم داده نمیشد تا بزرگ شم. در یک خانواده سوپر حمایتگر بودم که این واقعا عزیزان، از یک جایی اصلا دیگه خوب نیست. به نظرم باید دردت بیاد. باید قشنگ بفهمی تلاش و نرسیدن رو. تا بعد تلاش کنی تا شاید برسی.

 

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان