حس خاصی ندارم. بیشتر خنثی رو به ناراحتیم. خیلی دوست دارم خدا رو شاکر باشم ولی نیستم. ازدواج کردم و داخل مهمونیم، یک نفر اشنا نبود. دارم مراسم رسمی عقد میکنم برای هفته اینده و باز هیچکس رو ندارم. احساس تنهایی میکنم. در برهه زمانی هستم که دوستی ندارم. دیگه نمیفهمم دوستی یعنی چی. شاید هیچوقت دوستی نداشتم. الان رفتم سر کار، گوه احمق بهم نگفته بودن تعطیله. اون همه برو، بعد ببینی در بسته بوده بگم اخ ببخشید یادمون رفت بهت بگیم. خوشحال شدم میرم خونه و تنهام. میتونم راحت گریه کنم. دیشب از سر کار اومده بودم. ساعت ۸:۳ شب. دوست داشتم حرف بزنم. از صبح با کسی حرف خاصی نزده بودم. علی بهم گفت میشه مینا حرف نزنی، سکوت باشه تو خونه. من هم سکوت کردم. دلم شکست. این حالت بعضی وقتها پیش میاد. وقتی خسته هست یا حوصله نداره یا حرفای من براش جالب نیست میگه مینا حرف نزن لطفا. بعد من هم خیره میشم به تلویزیون. احساس تنهایی میکنم. انگار تنها ادم کره زمینم.