چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

More

حس خاصی ندارم. بیشتر خنثی رو به ناراحتیم. خیلی دوست دارم خدا رو شاکر باشم ولی نیستم. ازدواج کردم و داخل مهمونیم، یک نفر اشنا نبود. دارم مراسم رسمی عقد میکنم برای هفته اینده و باز هیچکس رو ندارم. احساس تنهایی میکنم. در برهه زمانی هستم که دوستی ندارم. دیگه نمیفهمم دوستی یعنی چی. شاید هیچوقت دوستی نداشتم. الان رفتم سر کار، گوه احمق بهم نگفته بودن تعطیله. اون همه برو، بعد ببینی در بسته بوده بگم اخ ببخشید یادمون رفت بهت بگیم. خوشحال شدم میرم خونه و تنهام. میتونم راحت گریه کنم. دیشب از سر کار اومده بودم. ساعت ۸:۳ شب. دوست داشتم حرف بزنم. از صبح با کسی حرف خاصی نزده بودم. علی بهم گفت میشه مینا حرف نزنی، سکوت باشه تو خونه. من هم سکوت کردم. دلم شکست. این حالت بعضی وقتها پیش میاد. وقتی خسته هست یا حوصله نداره یا حرفای من براش جالب نیست میگه مینا حرف نزن لطفا. بعد من هم خیره میشم به تلویزیون. احساس تنهایی میکنم. انگار تنها ادم کره زمینم.

۰

صبح و ظهر

امروز متوجه شدم من باحال نیستم دیگه. قدیمها خیلی شوخی میکردم، ادای ملت رو در مییوردم، الان نمیتونم. بخاطر اینکه کمتر و کمتر با خودم حرف میزنم.

۰

خلاصه

بزرگسالی واقعا سخته.الان یخچال کثیف و اشفته هست. صبح‌ها که میرم سر کار، شب ام ساعت ۹ برمی‌گردم خسته و زار. کی وقت کنم؟ کی جونشو داشته باشم؟ 

تخمی می‌رم اینور اونور، یه ذره به خودم نمیرسم. از این حالت مامانم که همیشه خیلی تخمی و شلمی لباس میپوشد بدم میومد، حالا شدم مثل خودش. کی وقت کنم اینجا دوست پیدا کنم؟ حسم میگه خیلی ارتباط اجتماعی‌ام بیفایده و سطحی و غیر‌جذابه. فک میکردم اجتماعی ادم جالبی‌ام ولی حسم اینه نه واقعا. سرم همه‌اش تو گوشی شده این چند هفته. کی مغز رو بپرورانم. سر کارم مثل مستخدمها میرم و میام.

ایران هم که جنگ میشه. کی وقت کنم مغزم آسوده باشه. خیلی بی‌حس شدم. جدیدا دارم میرم تراپی و این دوشنبه، ۵امین جلسه‌ام بود. این تنها کار خوب و عمیقی هست که شروع کردم برای خودم انجام دادن. برای علی. برای بچه‌های نداشته‌ام. برای خانواده‌ام. چرا میگم خانواده میگم مامان و بابا و مری؟ چرا تو ذهنم خودم و علی شکل نمیگیره؟ چون تازه اتفاق افتاده؟

۲

Will you marry me?

فردا دقیقا میشه یکسال که مهاحرت کردم. درسم رو تموم کردم، پایان‌نامه (Dissertation)ام رو دو روز پیش سابمیت کردم. ۳ جای مختلف کار کردم و جاهامو عوض کردم، با دوستهای علی دوست شدم، که تعداد خیلی زیادین و «ازدواج کردم». بله. من ازدواج کردم. علی ازم در روز تولدم خواستگاری کرد. عین انسانهای اینجا زانو زد بعد بهم گفت will u marry me? . واقعا خنده‌ام میگیره هر دفعه به این فکر میکنم که به انگلیسی گفت. چرا اخه؟:)))

Anyway. بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی اما حس میکنم که دیوونه‌ام. از میزان تفاوت فرهنگی و مناسکی که وجود داره واقعا ترک میخورم. الان حتی احساس مسئولیت بیشتری میکنم و فکر میکنم که الان این وقتشه. یعنی دیگه وقتی نمونده که بزرگ شم. برای همین خیلی جدی میرم تراپی. یک ماهه توییترم دی‌اکتیوه و هیچ تمایلی هم ندارم برگردم. اما خیلی زیاد احساس ناراحتی میکنم. کلا خوشحال نیستم. همه‌اش احساس کمبود میکنم. کمم و ناکافی. قرص شادی کاش داشتیم.

۴

Here we go

 

I just finished my second job and I'm heading to my third one. It was a pretty good day—I finally made a friend at work, and I feel an urgent need to improve my speaking skills, which I’ve neglected for a while. My assignment is almost done, and my final full-time job is now stabilized.

So, what’s next? Maybe I’ll marry Ali. I used to think a man's appearance was important to me, but that’s not the case anymore. However, Ali is far away, and his sadness is a big concern for me. His therapist mentioned that he deeply feels lonely, which is why he often surrounds himself with friends. This realization hit me hard. I always had a sense of it, but now it’s clearer than ever, and it really affects how I feel about him, and honestly, the feeling isn’t good. 

Maybe it’s normal to feel unsure about marriage, or maybe it’s not. I might need to look up stories online about people in similar situations.

۰

18-تولد

 

خوب، مامانم مثل همیشه فشار میاره و از اونطرف من هی به علی میگم ولی سوال این هست که ایا من خودم واقعا کیخوام یا نه. کلا نمیتونم با کسی حرف بزنم و خیلی احساس تنهایی میکنم. از اینکه توسط دوستهای علی هم محاصره شدم، واقعا خوشم نمیاد. بعضیهاشون خوبن، بعضی‌هاشون نه. بعضی‌هاشون خیلی سن‌اشون بالاس. مثلا ۵۵ ساله. طرف همسن مامانمه رسما. ولی از طرفی یاد ساناز میفتم. یاد اینکه کلا دوست ندارم معلول حوادث باشم دیگه. کلا میبینم این روزها غمگینم، اسیب‌پذیرم، بی‌احساسم. یاد روزهای اولی که اومده بودم میفتم، واقعا شادتر بودم. هر روز که بیدار میشدم، مینوشتم روز ۱۹ ام، روز ۳۴ ام، روز ۵۰‌ام. الان روزها همینجوری میگذره و هیچی. ۲۰ روزه دیگه، تولدم هست و مطلقا حسی ندارم. اون موقع‌ها که اباده بودم، خیلی حال میکردم. شاید واسه خاطر نوره. شاید بهتره از روز تولدم باز count شمار بگذارم. با این تفاوت که بدونم هیچی ته‌اش نیست.

-18 میام خونه، ورزش میکنم حتی به سختی و ناقص

 

۰

کلمه نداره

دیگه نوبت منه.

۰

الان دارم میرم ابرو وردارم. خخخخ.

 

من معمولا پستهامو نمی‌خونم، مگر اینکه خیلی ازش گذشته باشه و بگم بگذار ببینم چند سال پیش، چجوری فکر میکردم و چی‌ها داشته اتفاق میفته. اومدم پست بگذارم که یکی توی پست قبلی برام کامنت گذاشته بود که چون دقیقا یادم نمیومد چیها نوشته بودم و منظورم چی بوده، نشستم خوندمش. پسررر. هم امتحان رانندگی رو قبول شدم، هم اون اینترویو کاری رو رفتم و احتمالا دو تای دیگه هم پیش رو هس. از اون موقع واقعا منظم ورزش کردم، یه کلاس گروهی ورزشی هم ثبت‌نام کردم که معاشرتم باهاشون بیشتر شه. دورهمی رو گرفتم، دو بار دیگه‌اش هم خونه‌امون مهمون اومد که واقعا خوب برگزار کردم. اون جمع کردن دخترها رو هم انجام دادم. الان هم میخوام دوباره شروع کنم به دندونپزشکی خوندن واسه امتحان بعدی و حتی از الان برای پارت دو. فردا که یه ریو ملوس میریم و هفته آینده یه ریو ملوس تر. حالا جواب کامنت دوستمون که چرا ایران جای موندن برای من نبود و احتمالا خیلی‌های دیگه. برای شخص من، جدای از مشکلات اجتماعی و الان هم اقتصادی که یک مسافرت جالب یا یک ماشین خریدن، بعضا تبدیل به آرزو میشه، بیشتر از همه بابت فرصتی بود که بهم داده نمیشد تا بزرگ شم. در یک خانواده سوپر حمایتگر بودم که این واقعا عزیزان، از یک جایی اصلا دیگه خوب نیست. به نظرم باید دردت بیاد. باید قشنگ بفهمی تلاش و نرسیدن رو. تا بعد تلاش کنی تا شاید برسی.

 

۱

خوب پیش رفت.

 

فردا یکسری از دوستامو دعوت کردم خونمون، الان دارم دسر درست میکنم. یه عالمه خرید کردم واسه میز مزه، و لازانیا میخوام درست کنم چون آسونه و معمولا همه دوست دارن. یه اینترویو کاری دوباره رفتم که از من خوششون اومد ولی فول تایم میخواستن و دوباره زنگ زدن که اگه پارت تایم هستی، فلان جا رو داریم که ۱:۴۵ فاصله داشت که خوب نه دیگه عزیزم:))) اون خودش یه شهر جدا حساب میشه.

یکی دیگه قراره باز واسه اینترویو زنگ بزنه بهم و به رستوران مرجان هم گفتم واسه شیفتها، و گفتن ببینیم چی میشه. در هر حالت نگاه کردم، دیدم اونقدرا هم بی‌مصرف نیستم. یعنی تقریبا هر روز دارم به یه دری میزنم، حالا حتی اگه در بسته باشه.

فردا کلاس دانشگاه دارم و پایان نامه نوشتن هم شروع میشه. تمام هفته آینده بیکارم و رانندگی رو تموم میکنم و چه بسا خیلی هم زیادتر دارم براش وقت میگذارم. یکم به این و اون دختر مسیج میدم که برم بیرون.

روزانه یه کوچولو زبان هم میخونم. ورزشمم که شروع کردم. خوب اونقدرا بد نیست انگار. ولی یکم حواس‌پرت شدم. دوباره توییتر دارم می‌نویسم و یکی از کسشرترین اپلیکیشنها برای منه. حتی به نظرم الان فضاش خیلی کودکانه شده و برام مثل قبل جذاب نیست. دراماهش رو میبینم یا بحثها، کلا رنج‌سنی ادمهاش خیلی پایین اومده. 

یا خوب من هم قد خری، سن دارم الان. بزرگتر شدم. یعنی این بزرگ شدن بعد از مهاجرت رو، خیلی حس میکنم. مثلا اینجوری بود که هر ۵ سال به بار حس میکردم که خوب بزرگتر شدم، الان هر چند ماه یه بار حس میکنم. واقعا ایران جای زندگی کردن برای من نبود.

 

۱

وقتی میگفتن مهاجرت سخته و من هرهر کرکر.

 

اونجاییکه رفته بودم برای کافه که برم کار کنم، دیگه جوابمو نداد، چون یه مشت ایرانی بودن که تا دسته داشتن لاس میزدن باهام و من که حوصله نداشتم اشاره کردم که دوست پسر دارم و دیگه بعد از اون مسیج من حاوی دیگه خوب کی بیام رو جواب نمیدن😂😂😂😂 wow پسر، واقعا قشنگ‌sexual harassment هس که ما تو رو بخاطر جنسیت و اینکه شاید یه امیدی باشه ما با تو بریزیم رو هم بخوان و‌ بعد که میفهمن تو برات رابطه‌ات جدیه( با ذکر هزار بار گفتن بهت که فک میکنی دوست‌پسرت وقتی تو نیستی با اینو اون لاس نمیزنه یا شماره نمیده که گفتم نه) دیگه فایده نداری که حتی جواب مسیج‌ات رو بدن. حالا رستوران مرجان هست. اونجا خیلی کر و کثیفه ولی خوب میشه پول دراورد و نایس. که البته طرف ۳ هفته رفته دبی و گفت برمیگردم برات شیفت میگذارم که اون هم فک کنم ماکسیمم دو تا شیفت بشه.

برنامه ورزشی گرفتم و دو روز پیش به دستم رسید و میریم واسه یه لاغری خیلی جذاب و دیدنی. دیروز واقعا حالم جالب نبود. دقت کردم وقتی ورزشی ندارم، حالم گرفته میشه.

دیگه از صحبت با مامانم خیلی لذت نمیبرم، بیشتر شبیه اتاق بازجویی میمونه. علی چی میگه؟ علی در مورد خانواده ما چه فکری میکنه؟ چی میگه؟ در مورد عروسی چیزی نمیگه؟ نمیخواین رسمی کنین؟ نمیخواد رسمی کنه؟ نکنه تو رو نمیخواد؟ حالا واقعا تو رو میخواد؟ تو حالا واقعا اونو میخوای؟ چی حرف میزنین با هم؟ کم حرف میزنین؟ واقعا در اینکه نتونستم امتحان رو ثبت‌نام کنم و اصلا هم معلوم نیست بار دیگه بتونم و خیلی بهم فشار روانی اینکه «فعلا هیچی اینجا نیستم» وارد شده. شغل دستیاریم که هی توش شیفتم کم میشه. همینجوری دو روز بیشتر نمیتونم کار کنم، دانشگاه احمقم تا لحظه اخر مشخص نکرده چه روزی کلاس دارم، کلاسم افتاده روز جمعه، روزی که من ثابت شیفت دارم معمولا، الان افتادم به دریوزگی که تو رو خدا شیفت منو جا به جا کنین، من ویزای دانشجوییم به خطر میفته اگه نرم سر کلاس. از اونور هم که اگه در نهایت بشه، میشه یه روز در هفته سر کار. مامانمم ورشکست طوری شده، نمیتونم اصلا ازش پول اضافی بخوام. خلاصه بچسبم به ورزش کردن، خیلی فشار روانی رومه.

 

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان