این متن رو دارم در حالی مینویسم که روی سنگ توالت نشستم و نمیدونم تا کی ادامهاش بدم تا زمانیکه پاهام خواب بره. روانشناسی که میرم در همین ۱۳،۱۴ جلسه یک مشکل جالب رو برای من قابل حل کرد. بعنی دقیقا اینجوری نیست که بگم مثلا من گلو درد داشتم و بهم گف برو فلان دارو رو بگیر تا گلوت خوب بشه. چون من هم پام درد میکنه، هم سرم، هم معدهام. ولی یه جور جالبی پیش رفت که انگار به قول خودش به من ماهیگیری یاد داد تا اینکه بسته اماده ماهی بفرسته دم در خونه.
من رسما هیچ حس نفرنی دیگه از مهسا نداره. اون رو دیگه دوست خودم نمیدونم و نمیدونم این همه سال درگیری و رودرواسی با خودم چرا؟
حس بزرگ شدن بیشتری دارم. امروز موقع کله پاچه خوردن فهمیدم. وقتی در جمع شروع نکردم حرفهای الکی جالب بزنم تا مخاطب خوشش بیاد بلکه واسه خودم نشستم کلهپاچه لذیذم رو خوردم و با جمع همراهی کردم و به علی عشق دادم و با ادمها حرف زدم. یعنی خیلی سادهتر شده همه چی برام. حتی یاد گرفتم باید اینجا چجوری خرید کنم و بهم فشار نیاد. چند روز پیش چت کرده بودیم و من در اون حالت دیدم خوب! من فلان وسایلم رو بگذارم فلان جا و بعد فلان قفسهها رو فلان کنم و بعد صبح فرداش همه این چیزهای سادهایی که به راحتی به مغزم انگار نمیرسید رو پیاده کردم و اوضاع خونه خیلی بهتر شد. مدتهاست اینستا و توییتر ندارم و دیگه هوسی هم نمیکنم براشون. خیلی مسخره هستن.
دوست دارم یه کیف Givenchy بگیرم چون فیکش رو ایران داشتم و اینکه دستم داره خواب میره و نه پاهام پس در نهایت خداحافظ.