احساس تنهایی کردم. بعد دیدم اگه بخوام یه روز اینجا تو این خونه نباشم، کجا میتونم برم؟ کجا رو دارم که برم؟
احساس تنهایی کردم. بعد دیدم اگه بخوام یه روز اینجا تو این خونه نباشم، کجا میتونم برم؟ کجا رو دارم که برم؟
اومدیم خونه جدید و واقعا من یکی از خوشبخترینها شدم. پنتهوس که سرتا سر خونه، پنجرههای بلند کشیده شده. بالکونی که خودش اندازه یک خونه هست. زیباترین و رویای ترین خونهایی هست که دیدم. از اینجا خفنتر و لاکچرتر دیدم اما رویایتر، نه واقعا.باور کردنی نیست که این اتفاقها برام افتاده. کلا این حس رو دارم که من لیاقت اینهمه زیبایی رو ندارم. از مسافرت ترکیه برگشتیم، خانوادههامون رو دیدیم، وبا انرژی بیشتر برگشتیم و به فاصله یک روز بعدش هم اسباب کشی کردیم. تو این سفر من فهمیدم که خانواده اولم الان «علی» هست. حس غم و دلتنگی کردم. این روزها هم که برگشتم، هر از گاهی از دلتنگی پدر و مادرم گریه میکنم اما متوجه این میشم که باید گذر کرد و در نهایت منطقی هستم.
اما داشتم فکر میکردم که در این زیبایی که ما هستیم، هر دختر دیگهایی بود عکسهای زیبا و در دل دشمن، سوزش نشانی میگرف. من مدلم این نیست و نخواهم بود. اما یه عکس قشنگ دیدم از یک کاپل داخل توییتر که از خونه جدید خالیشون، یک عکس زیبا گرفتن در حالیکه دارن هم رو میبوسن. من منظورم بیشتر نشان از این داره که هی منتظرم این خط هم رد شه و من دیگه بعد از این خط، بالغتر، مچورتر، روابط اجتماعی حسنه، لاغرتر، تمرکز بیشتر، کسشر و مسشر دیگر. بابا این خط اومده بابا! مینا. به خودت بیا.
امتحانم رو دادم. خوب دادم. آفرین به من. خیلی واقعا هیجانزده هستم برای بعدش. SO SO EXCITED
سه هفته مونده به امتحانم. به نسبت خوبی خوندم ولی فوقالعاده تو مغزم نخوندم که البته من اون فوقالعاده تو مغزم احتمالا پیش نمیاد و باید پذیرفت که زندگی اینجور و اونجور و پوستت گاهی جوش میزنه و خودت میتونی اخلاقای رو مخی داشته باشه یا واقعا نمیشه ۴ ساعت پشت سر هم درس خوند چون agitated میشی. یکم کسخل مسخل شدم ولی امیدوارم و انرژیم مثبته. هوا عالیه و تو خونه موندن برای طولانی مدت من رو دچار پوچی و بیانگیزگی هر از گاهی میکنه ولی معمولا وقتی به چشمها و خوشحالی مامان و بابام فکر میکنم، خیلی چیزها با قدرت بیشتری حل میشه. برو مینا، برو.
به این فک کردم که اگه با علی آشنا نمیشدم و این شرایط پیش نمیومد، به احتمال ۹۹.۹٪ من یک انسان افسرده، بیانگیزه و شکست خورده بودم که احتمالا دست از پا درازتر برمیگشتم ایران چون از نظر مالی و روانی و شغلی نمیتونستم دووم بیارم. و حالا که شرایط نرمالی فراهم شده که من میتونم استعدادهامو نشون بدم و حتی اون شکوفته نشدههاشو، بکشم بیرون، به تماشای جهان بگذارم، چه گردونه عجیبی بود از اون حکمت و درد و غم و گریهایی که داشتم. نمیدونم شاید اینکه من تو روستا بزرگ شدم چون بابام دکتر روستا بود ولی خوب بالاخره روستا بود، همیشه یه ضد و نقیضی عجیبی رو باهام همراه اورده. یعنی کلا شخصیت ضد و نقیضی داشتم. نه، شاید واقعا مزدم بوده ولی خیلی قدرش رو میدونم. مرسی خدا(دوباره به خدا معتقد شدم)
یک مدتی هست که تعداد خوانندههای وبلاگ یکدفعه خیلی زیاد شده. یعنی من اول فکر میکردم که اشتباه از سیستم بیان هست. اما وقتی با جزییات نگاه میکنم، میبینم واقعا مدتی هست که توسط آدمهای مختلفی دارم دائما خونده میشم. حالا کاریی که میکنم اینه که تو بعضی از این وبلاگ خوندنها، اون پستی که خونده شده، لینکش میاد بالا. بعد من میرم ببینم چی نوشته بودم. بعد مثلا مال چند سال پیشه. چیزی که برام جالبه اینکه من واقعا آدم جالبیم. ببین واقعا برام جالبه، خودم رو از بالا و سوم شخص میبینم و میبینم این آدم جالبیه. در روزهایی به سر میبرم که عجیب غریب واسه خودم سیر و سلوک عرفانی میکنم.
تو آینه یهو دارم رد میشم، خودم رو میبینم، میگم وای خدایا تو چقدر جالبی. چقدر تو کشف نشده بودی. عاشقتم.
یه چیزی که در فرهنگ اینجا میبینم که خیلی هم گسترده از طیفهای مختلف هست، جواب ندادن به مسیجها و ghost کردنه. مثلا الان من امتحان رانندگیم رو افتادم و باید دوباره وقت پیدا کنم و یه جلسه برم، مسیج دادم به معلمم، چون میدونه الان نخواهد بود، جوابم رو نمیده یا از این دخترها که مثلا میخوام ارتباطم رو بیشتر کنم، اهنگ فرستادم، در بقیه پلتفورمها هستن ولی جواب منو نمیدن. واقعا بهم برمیخوره.
دیروز رفتم سر کار و همینطور که توقع داشتم، دستگاه کار میکرد و چون قلقش رو نمیدونستن، گفتن وا مصیبتا که این خراب شده و تقصیر میناست. خوب نکته این نبود که من بابتش ناراحت شدم چون قابل ذکر دوباره هست که عمیقا به تخمم. اما دائما خودم رو داشتم به علی ثابت میکردم که ببین من خیلی همه تن حریف میتونم باشم، من سعی میکنم زرنگ باشم، من اونقدرا هم که فکر میکنی حواسپرت نیستم و همه موارد. خلاصه که حس گوه بعدش برای ثابت کردن خودم به اون که اون اصلا یه جا نشسته بود داشت ماستشو میخورد من هی یقهاش رو میگرفتم که «نه ببین، بگذار یه چیز دیگه هم اضافه کنم..»
این اهمیت دادن به اینکه اون چجوری من رو میبینه، یکمی زیادی هست.
خلاصه برم تا دو ماه دیگه، ماستم رو بخورم و تمرکز تمرکز تا پیروزی.
روانشناس تاثیر خودش رو داره میگذاره، مثلا اینطوری شدم که امروز به من زنگ زدن گفتن امروز که نبودی( خدایا بعد از هزار بار تلاش که بالاخره یکی بیاد سر جای من یه روز، شیفتم کم شه) اون دستگاهه رو چون تمییز نکردی و فلان، دیگه کار نمیکنه. بعد من متوجه شدم که اون دستگاهه که میگن اصلا اون دکمهاش کار نمیکنه خیلی وقته و من کار اشتباهی نکردم اما حتی اینو عنوان نکردم، گذاشتم فردا بگم، و نکته مهمتر اینکه اصلا و عمیقا برام اهمیتی نداره. نوشتههای همینجا روکه میخونم میبینم سر کار قبلی، به ازای هر مواخذه با دلیل و بیدلیل، دچار رعشه بر اندام میشدم. لازمم نبود بخونم اینجا رو. خوب یادمه. اهمیتی نداره. خودم رو دوست دارم. خیلی زیادتر از قبل. احساس میکنم انگار یه دری به روم باز شده. عجیبه. انگار دارم دوباره زندگی میکنم. انگار بچه شدم. بچهام، دوست داشتنی، آماده بازی کردن.
https://open.spotify.com/track/2ql1CiQoNuMmawuAo9mjbN?si=iorvC4KBQ3Cc1x1fJbiEQQ