یکجوری منتظرم یک ورژن جدید و واقعا «واقعی» رو بسازم💗
سلام.
این روزها یکم به عاطلی و باطلی میگذره چون سه دور، درسها رو خوندم و واقعا تا دو ماه دیگه، نمیدونم چه غلطی کنم و هی به خودم میگم خاک بر سرت، خونه رو جمع و جور کن یا هی بخون که بشه ۸ دور(؟) یا زبانت رو بهتر کن یا غفلت کنی، یهو از روی دورش میری و هی بمون رو چرخه. حالا دارم با خودم صحبت میکنم هی تا ببینم چی میشه :دی
اما عجیب و غریب مغزم ارومه. ناراحت نمیشم از رفتار ادمها. یعنی تقریبا اصلا برام مهم نیست. شدم مثل دوران بچگیم که ادمها اذیتم نمیکردن بلکه اینقدر هدفهام برام مهم هستن که ادمهای رندم برام اهمیتی ندارن. البته متوجه شدم وقتی از رسیدن به چیزی، ابراز خوشحالی میکنم، یه چند روز بعدش دقیقا در همون مورد، اتفاقی میفته که میفهمم زود و بیجا خوشحالی کردم :))) اما معمولا در طولانیمدت باید بگم حق با من بوده.
مثلا یه مثال بخوام بزنم اینه که من پسوورد کسی رو داشتم و ازش خودم گرفته بودم که به سری مطالب درسی رو باهاش بخونم و دیشب فهمیدم، عوضش کرده. ببین ذرهایی ناراحت نشدم. سریعا رفتم از یکی از دوستهام، گفتم میشه لطفا بدی و جایگزین میکردم. اگر هر وقت دیگهایی بود تا روزها خودخوری میکردم که چرا اینکارو کرد؟ خوبیهایی که بهش کرده بودم رو تو ذهنم میشمردم و میگفتم به چه حقی اخه؟:))) اما واقعا خیلی منطقی هیچ اهمیتی برام نداشت و خیلی متمدنانه میفهمم که ارتباط انسانی ما ادمها، تا به حدی هست. یکی دوست همیشگیته، یکی همکارته برای یکسال، یکی هم یه ادم گذری هست که یه مدت برای یه امتحان باهاش سلام و علیک داری. یعنی الان اینو یادم رفته بود. اومدم بنویسم وای مغزم خیلی ارومه این روزها، یادم افتاد به دیشب.
از توییتر و اینستا ماهها هست که بیرونم و واقعا فانکشن مغزم، کاملا محسوس بهتر شده. تمرکزم و قدرت انتخابم. یه mushromm gummies هم دو روزه (دیروز و امروز) دارم میخورم که داروخانهایی هست و کلی review خوب در موردشه و خیلی خندداره نظر در موردش دادن اما واقعا دیروز حس میکردم وای چه حالم خوب شد که اینو خوردم.
خلاصه یکم از دست خودم برای شل کردن دلگیرم ولی حالا یکمم حق میدم چون چند بار خوندم ولی یکمم حق نمیدم که حالا که از سر کار اومدم بیرون و علی هست که داره کار میکنه و تقریبا هر غذایی که دارم میخورم، اینجوری لقمهاش از گلوم میره پایین که پولشو علی داده و من بیتاثیر بودم و ای مینای بیخاصیت، دیگه حداقلش در خوندن شصت باره و تمرین هزار باره و انگلیسی چند باره و دویدن چند گاهه باید موثر باشم.
خوب هم داشتم میدوام و ورزش میکردم که سرما خوردم، اوضام خراب شد یهو.
دارم تمرین عملی میکنم.
چشم نکنم، یکجوری دستم تو این دو سالی که اصلا تمرین نداشتم خوب شده که فک کنم در دنیای دیگر که بیصبرانه منتظر بودم مدرکمو بدن، مغزم داشته راههاشو پیدا میکرده. خدایا به امید تو.
این حسی که من مثلا تماما داخل خونخ هستم که مثلا درس بخونم ولی حواشی عشق ابدی نگاه میکنم ولی علی الان سر کاره، واقعا مغزم رو به درد میاره. دیروز ۵ ساعت خوندم. امروز باااید بشه ۶. هفته دیگه باااید بشه ۱۰.
۳ ماه دیگه دقیقا، یعنی دقیقا ۳ ماه دیگه امتحانم شروع میشه. هی کجدار و مریض یکم تمرین کردم و خوندم و میدونم چی به چیه. دیگه وقت جا افتادنه. خیلی زندگیمون وابسته به امتحانم هست. زندگی اقتصادی، روانی، اجتماعی. خدایا به امید تو.
خوب من ۳۲ سالم شد. دقیقا همین امروز. حوصله اینکه ادمهای بیشتری میشناسم و دوستهای بیشتری دارم و یه پارتنر فوقالعاده دارم و خیلی خوش میگذره رو نیازی نیست که بگم.
لحظهایی که داشتم کیک رو فوت میکردم و آرزو میکردم، آرزوم دیگه هیچکدوم از این چیزها که سالیان سال بود، نبود. آرزوم این بود که بتونم قیمه بادمجون درست کنم، بتونم زن زندگی باشم. واقعا همین آرزوم بود.
یک کرختی زیادی رو با خودم پیش میکشم. یعنی انگار رفتم و اومدم و خسته شدم از این داستانها. منظورم رو نمیتونم دقیق بیان کنم ولی احتمالا بعضیهاتون متوجه میشین چی میگم. منظورم اینه دوست دارم «تمرکز» کنم. یعنی دوست دارم الان نگاه دستگیره در رو که میکنم، واقعا دارم به اون دستگیره در نگاه کنم. دوست دارم زندگیم ابعاد داشته باشه. همون که بتونم قیمه بادمجون درست کنم. دوست ندارم شب بخوابم، صبح پاشم. دوست دارم روزهام خیلی طولانی باشه. یه هفته خیلی طول بکشه. یک ماه، به اندازه یکسال طولانی باشه. نمیدونم چجوری قدیمها اینقدر حوصله جینگل فینگل داشتم. سایه روشن میدیدم، باید میرفتم سایه روشن میخریدم. یک بوت زیبا میدیدم، باید میداشتم که ست کنم. الان حوصلشو ندارم. نمیدونم چون پولشو ندارم یه دو سالیه یا واقعا حوصلشو ندارم یا اینکه پول دستم بیاد باز، حوصلشو دارم میشه. ولی امیدارم از ته قلبم حوصله «زندگی کردن» به من برگرده. حوصله «رقابت» حوصله «بهتر شدن»
تولدت مبارک عزیزم. تو جالبترین کالبدی بودی که میشد داخلش باشم. دوستت دارم.
نشستم اون پستهای رمزدارم رو خوندم. چه مطالبی اسماعیل، چه مطالبی. چه راهی رو ما اومدیم اسماعیل.
دفعه قبلی با رواشناسم تقریبا داشت دعوام میشد😂
داشتم بهش میگفتم احساس میکنم این چیزهاییکه بهم گفتی، باعث شده حتی خود قبلیمم رو هم یادم بره و الان کاملا نمیدونم باید چیکار کنم😂
ولی الان بعد از دو روز واقعا حس میکنم که مثل این میمونه که داره اتاقت رو مرتب میکنی و اون وسطهای مرتب کردن، همه جا فاجعه میشه و پر شد از اون اشغالهای زیر تخت، لباسهای به درد نخور توی کمد. ولی بعد ادامه که میدی روند مرتب شدن رو میبینی. احساسم اینه من وسط اون آشغالها و در اواسط داستان هستم.
چیز جالبی که همین الان متوجه شدم این بوده که من به «دوستهام» برای وقت گذرونی باهام، همیشه باج میدادم. با ماشین همیشه میرفتم دنبالشون و بعد میرسوندمشون، برنامهها رو میچیدم، واسه پسرها، دختر جور میکردم و واسه دخترها، پسر. خونه مهمونی میگرفتم و دعوت میکردم.
حالا نکته خندهداری داستان میدونی چیه؟ من واقعا از اکثر لحظاتش حتی لذت هم نمیبردم، هیچ شادی و هیجانی نداشتم، فقط انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که تنها نیستم. یعنی لذت که چه عرض کنم، از بعضی از اون ادمها بدم هم میومد
دیدم که مادر من هم دقیقا همینکارو میکرد. غذا درست میکرد و همه رو خونمون دعوت میکرد. بیرون رفتنهای باغ با فامیل، همیشه اون بود که یه کار اصلی مثل هماهنگی و اش درست کردن و ماشین اوردن و فلانی اینها رو هم سر راه سوار کردنو. یعنی اون طفلی هم باج میداده. میدونی. این از ریشه عمیق «دوست نداشتن خود» میاد. من خودم رو واقعا ادم باحالی میدونم. چون ببخشید، واقعا هستم. کتاب زیاد خوندم و میخونم. مستند، داستان، ورزش، کار.
حالا تا چند روز پیشها خیلی از دست مامانم و بابام شاکی بودم. نه فقط برای این، بلکه یک سری دلایل خیلی مهم که خودم میدونم. اما واقعا قلبا حس میکنم مادر من هم یک طفل اسیب دیده هست و من هم که باید برای اون مادر باشم.
سر اشتباه لپی که خودم کردم، مجبور شدم واسه جمعه، از دوشنبه بگم که نمیتونم اون روز رو بیام سرکار. رییسم چون خیلی وسواسه، ادم خارج از مجموعه حال نمیکنه بیاره واسه همین واسه یه مرخصی رو میگه باید یه ماه زودتر بهم گفته باشین. از اون طرف داره زور میکنه چون این یه روتینه که ممکنه هر کسی نتونه یه دفعه بیاد سر کار و یه مجموعه جبرانی دارن که ادم جایگزینش میکنن ولی چون باید پول بیشتر بده و کلا از کار کسی خوشش نمیاد، میگه نه. از اون طرف خیلی برام مهم هست بتونم حقمو، بخصوص سر کار بگیرم. اخه ماشالله تمام عمرمم ایران بودم، همیشه باید حق و ناحق رو میگفتی چشم. بعد داشتم اینو به علی میگفتم، یهو قاطی کرد که گوه خورده. کس ننهاش. نمتونی بری، نمیتونی بری دیگه. خلاصه گفتم که نمیام. گف نه دیر گفتی، باید بیای. من هم گفتم نمیام. اخه اصلا به این کاره دیگه نیازی ندارم. تفریحی میرم. دو سه ماه دیگه هم کلا دارم میام بیرون. همین فردا هم بگه دیگه نیا که جراتشو نداره، کاملا از خدامه. یعنی بهش به چشم تمرین واسه آیندم نگاه میکنم.
داداشمم خیلی مثل همیشه زندگی همه ما رو تحت الشعاع عدم تصمیم و مونگال بازیهای خودش میکنه که در نهایت «بیاین زندگی منو جمع کنین». این دفعه دیدم واقعا از اینکه سالها و بارها، این حالت به طرق متفاوتی تکرار شده، یک بیحسی و کرختی خاصی داشتم که انگار شوک اون از اینکه واقعا برای من اهمیتی نداره، براش از همه بیشتر سنگینی کرد.
یه ماه و نیم هی ول مل میچرخم و اینها. کیس ایرپادمو گم کردم. الانم یکی از این گوشیها رو انداختم تو آب. واقعا عصبانی هستم از خودم. یه مدت اصلا نه کاری کردم. صبحها دیر بیدار میشم. همهاش خوابم میاد و خستمه. بسه دیگه. میرینی تو امتحانتها.