دفعه قبلی با رواشناسم تقریبا داشت دعوام میشد😂
داشتم بهش میگفتم احساس میکنم این چیزهاییکه بهم گفتی، باعث شده حتی خود قبلیمم رو هم یادم بره و الان کاملا نمیدونم باید چیکار کنم😂
ولی الان بعد از دو روز واقعا حس میکنم که مثل این میمونه که داره اتاقت رو مرتب میکنی و اون وسطهای مرتب کردن، همه جا فاجعه میشه و پر شد از اون اشغالهای زیر تخت، لباسهای به درد نخور توی کمد. ولی بعد ادامه که میدی روند مرتب شدن رو میبینی. احساسم اینه من وسط اون آشغالها و در اواسط داستان هستم.
چیز جالبی که همین الان متوجه شدم این بوده که من به «دوستهام» برای وقت گذرونی باهام، همیشه باج میدادم. با ماشین همیشه میرفتم دنبالشون و بعد میرسوندمشون، برنامهها رو میچیدم، واسه پسرها، دختر جور میکردم و واسه دخترها، پسر. خونه مهمونی میگرفتم و دعوت میکردم.
حالا نکته خندهداری داستان میدونی چیه؟ من واقعا از اکثر لحظاتش حتی لذت هم نمیبردم، هیچ شادی و هیجانی نداشتم، فقط انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که تنها نیستم. یعنی لذت که چه عرض کنم، از بعضی از اون ادمها بدم هم میومد
دیدم که مادر من هم دقیقا همینکارو میکرد. غذا درست میکرد و همه رو خونمون دعوت میکرد. بیرون رفتنهای باغ با فامیل، همیشه اون بود که یه کار اصلی مثل هماهنگی و اش درست کردن و ماشین اوردن و فلانی اینها رو هم سر راه سوار کردنو. یعنی اون طفلی هم باج میداده. میدونی. این از ریشه عمیق «دوست نداشتن خود» میاد. من خودم رو واقعا ادم باحالی میدونم. چون ببخشید، واقعا هستم. کتاب زیاد خوندم و میخونم. مستند، داستان، ورزش، کار.
حالا تا چند روز پیشها خیلی از دست مامانم و بابام شاکی بودم. نه فقط برای این، بلکه یک سری دلایل خیلی مهم که خودم میدونم. اما واقعا قلبا حس میکنم مادر من هم یک طفل اسیب دیده هست و من هم که باید برای اون مادر باشم.