چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

الحمد‌الله

ته دلم به جورایی میدونم که پاس میشم. یعنی امیدوارم که بشم. در کل بعد از اون ماشرومی که خوردم و گرفتم مثل ابر بهار گریه کردم، یک سبکی عجیبی رو چند روز هست که حس میکنم. یعنی من میگم نباید اینو میگذاشتم نقطه شروع و تغییر دوباره‌ام. یعنی تغییر قبلیم با مهاجرتم شروع شد و دومی رو گذاشته بودم برای این زمان اما حالا که این در هاله‌ایی از ابهامه، شاید اصلا باید این رو هم بگذارم داخل پکیج که این صبر یا نشدن گاهی بعضی چیزها هم روی پکیج کائناته.

خلاصه اون پکیج سال جدید رو تکمیل کنم. جدا دوست دارم واقعا خونه جمع کنم. واقعا هم دوست دارم گربه داشته باشیم. خسته شدم از روتین. سریع خسته میشم. ولی روانی موانی بهترم. یعنی ارتباطم رو با ادمها خیلیییی بهتر مدیریت میکنم. اینم از خواص ه. جالبه‌ها. حالا ادامه میدم اگه شد.

۰

نقطه. سر خط.

خوب. باید وایسم که یه ۳ هفته بگذره و بعد من جواب امتحانم رو بگیرم. میدونی یه حالت خلسه عجیبی رو حس می‌کنم. تقریبا تمام نقاط عطف زندگیم رو روی این لحظه تاریخی گذاشته بودم.

شروع زندگی جمع کردن، پول دراوردن، واقعا یه شغل داشتن، معاشرت، زن خوبی بودن، آدم خوبی بودن، شکوفایی. همه چی رو پیوند زده بودم به این لحظه. برای همین اینجوری ترسیدم و مضطرب شدم. 

 

واقعا امیدوارم زندگیم شروع بشه.

۱

خواهش میکنم.

خدایا، دلمو نشکن. میدونی چقدر تلاش کردم.

۱

نمیدونم چی میشه

خوب، من امتحانم رو دادم. بد هم دادم. یک امتحان استثنایی بود که به عمرم ندیده بودم. ۳ روز پشت سر هم که نتیجه هر کدوم به اون یکی وابسته هست. روز وسطش، چنان پنیک اتک گرفتم و حالم بد شد و چیزهای عجیب غریب تحویل دادم که فقط زل زدم و گریه کردم و بالا اوردم و شب قبلش هم نخوابیدم و رفتم برای امتحان فردای بعدیش. روز اول و روز اخر رو خوب دادم ولی روز وسط رو اصلا نمیدونم چیکار کردم. انگار اصلا خودم نبودم. انگار تو یه دنیای موازی دیگه داشتم میچرخیدم. جدی میگم. تا حالا توی زندیگم اینجوری دچار اضطراب و استرس نبودم. اصلا من خیلی ادم ریلکسیم. یک جوری حالم بد شد که نمیدونم چجوری برات بگم. یک ماه دیگه نتیجه‌اش میاد. یک ماه کشنده. امروز و دیروز فقط گریه کردم. الان بعد از ماهها رفتم بیرون بدوام و وسطش گریه کردم. اومدم خونه رو جمع کنم، وسطش گریه کردم. رفتم حموم، گریه کردم. 

۳

امید به پرودگار

یک چیز عجیبی که دارم و الان بیشتر سر این حس میکنم دارم که خیلی حوصله‌ام سر رفته و ذهنم بیکار برای خودش داره میچرخه، اینه که صبحها پا میشم و به یاد تمام حرفها و کارها و بی‌معرفتی و بی‌ادبی و الان میدونم که حسادتهایی میشم که اون دختره در حقم کرد. که من از سر تنهایی و نه دوست داشتن، از سر فقط و فقط تنهایی و نه لذت، از سر تنهایی و تنهایی و نه شکوفایی و دلتنگی، باهاش دوست بودم. یعنی من اینقدر آدم تنهایی بودم که شده بودم کیسه بوکس اون برای خشمش از روزگار. چه باجهایی که من ندادم که با من فقط «تو رو خدا دوست باش». دوست پسر براش پیدا کن. مهمونی ببرش. با ماشینت ببر و بیارش. هر جا میگه بریم یا نریم تو فقط میگی «باشه، برای من فرقی نداره». 
 

نشستم یه ذره وبلاگم با اون پستهای رمزدارو‌خوندم ببینم جایی ازش چیزی گفتم و چی گفتم. دیدم چقدر نفرتم دیرینه و قدیمیه. تو جلساتم با روانشناسم، از یک جایی به بعد فقط اسم اون بود که میومد. این دختره اشغال فلان و بهمان.

یعنی یه جایی دیگه خانم روانشناس میگف گیر چه آدم کسخلی افتادیم.

الان که روزگار چرخیده و من عوض شدم و حوصلشو ندارم و ابایی هم از نشون دادنش ندارم و خیلی قشنگ حالت دوری و دوستی نشون میدم، شوک شده. بخصوص که همیشه خدمات میگرفت بدون اینکه لازم باشه خودش کاری کنه یا حداقل منصف باشه و حالا دیگه نمیگیره. بخصوص که یه بار اومد پیش من و علی دید اینجا چه پارتی کردنهایی در جریانه. حالا هی خودش و شوهرش(دوست من بودم و خودم اشناشون کردم و ازدواج کردن) از اون اوایل مهاجرت که یک زنگ هم حتی نمیزد، حالا هی وای دلم تنگ شده، برنامه کنیم، اینجا بیاین اونجا بریم.

 

ببین هم خودم آدم باهوشیم هم واقعا با روانشناسم رفتیم تایپ personality disorder رو حدودی دراوردیم. میدونم که واقعا از نظر روانی مریضه. یعنی خودش هم هی میگه اینو. ولی نکته‌اش اینه انگار اون خشم و عصبانیت و نفرت من، واقعا بیشتر از هر چیزی، تقصیر خودمه که کذاشتم اون خشونت بهم دائما وارد بشه.

 

خلاصه، امیدوارم این گره ذهنیمم، مثل خیلی از گرههای ذهنی دیگه‌ام که امسال حل شد، حل بشه تا مغزم جاش باز بشه واسه پول دراوردن.

۰

خیلی باید میومدم چرت و پرت مینوشتم ولی فعلا خسته‌ام. تا بعد.

۳ تا وبلاگ جدید پیدا کردم که حس میکنم خوبن و هنوز مینویسن.. زندگی داره مثل قدیمها میشه. واقعا حس خوبی دارم.

۳

وای امان، امان

یکجوری منتظرم یک ورژن جدید و واقعا «واقعی» رو بسازم💗

۳

۲۴ سپتامبر ۲۰۲۵

سلام.

این روزها یکم به عاطلی و باطلی میگذره چون سه دور، درسها رو خوندم و واقعا تا دو ماه دیگه، نمیدونم چه غلطی کنم و هی به خودم میگم خاک بر سرت، خونه رو جمع و جور کن یا هی بخون که بشه ۸ دور(؟) یا زبانت رو بهتر کن یا غفلت کنی، یهو از روی دورش میری و هی بمون رو چرخه. حالا دارم با خودم صحبت میکنم هی تا ببینم چی میشه :دی

 

اما عجیب و غریب مغزم ارومه. ناراحت نمیشم از رفتار ادمها. یعنی تقریبا اصلا برام مهم نیست. شدم مثل دوران بچگیم که ادمها اذیتم نمیکردن بلکه اینقدر هدفهام برام مهم هستن که ادمهای رندم برام اهمیتی ندارن. البته متوجه شدم وقتی از رسیدن به چیزی، ابراز خوشحالی میکنم، یه چند روز بعدش دقیقا در همون مورد، اتفاقی میفته که میفهمم زود و بی‌جا خوشحالی کردم :))) اما معمولا در طولانی‌مدت باید بگم حق با من بوده.

 

مثلا یه مثال بخوام بزنم اینه که من پسوورد کسی رو داشتم و ازش خودم گرفته بودم که به سری مطالب درسی رو باهاش بخونم و دیشب فهمیدم، عوضش کرده. ببین ذره‌ایی ناراحت نشدم. سریعا رفتم از یکی از دوستهام، گفتم میشه لطفا بدی و جایگزین میکردم. اگر هر وقت دیگه‌ایی بود تا روزها خودخوری میکردم که چرا اینکارو کرد؟ خوبیهایی که بهش کرده بودم رو تو ذهنم میشمردم و میگفتم به چه حقی اخه؟:))) اما واقعا خیلی منطقی هیچ اهمیتی برام نداشت و خیلی متمدنانه میفهمم که ارتباط انسانی ما ادمها، تا به حدی هست. یکی دوست همیشگیته، یکی همکارته برای یکسال، یکی هم یه ادم گذری هست که یه مدت برای یه امتحان باهاش سلام و علیک داری. یعنی الان اینو یادم رفته بود. اومدم بنویسم وای مغزم خیلی ارومه این روزها، یادم افتاد به دیشب.

 

از توییتر و اینستا ماهها هست که بیرونم و واقعا فانکشن مغزم، کاملا محسوس بهتر شده. تمرکزم و قدرت انتخابم. یه mushromm gummies هم دو روزه (دیروز و امروز) دارم میخورم که داروخانه‌ایی هست و کلی review خوب در موردشه و خیلی خند‌داره نظر در موردش دادن اما واقعا دیروز حس میکردم وای چه حالم خوب شد که اینو خوردم.

خلاصه یکم از دست خودم برای شل کردن دلگیرم ولی حالا یکمم حق میدم چون چند بار خوندم ولی یکمم حق نمیدم که حالا که از سر کار اومدم بیرون و علی هست که داره کار میکنه و تقریبا هر غذایی که دارم میخورم، اینجوری لقمه‌اش از گلوم میره پایین که پولشو علی داده و من بی‌تاثیر بودم و ای مینای بی‌خاصیت، دیگه حداقلش در خوندن شصت باره و تمرین هزار باره و انگلیسی چند باره و دویدن چند گاهه باید موثر باشم.

خوب هم داشتم میدوام و ورزش میکردم که سرما خوردم، اوضام خراب شد یهو.

۱

امیدوارم خوب پیش بره

دارم تمرین عملی میکنم.

چشم نکنم، یکجوری دستم تو این دو سالی که اصلا تمرین نداشتم خوب شده که فک کنم در دنیای دیگر که بی‌صبرانه منتظر بودم مدرکمو بدن، مغزم داشته راههاشو پیدا میکرده. خدایا به امید تو.

۱

۲۸ نوامبر ۲۰۲۵

این حسی که من مثلا تماما داخل خونخ هستم که مثلا درس بخونم ولی حواشی عشق ابدی نگاه میکنم ولی علی الان سر کاره، واقعا مغزم رو به درد میاره. دیروز ۵ ساعت خوندم. امروز باااید بشه ۶. هفته دیگه باااید بشه ۱۰. 

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان