vay yek joori asabam az daste kodam khurde, had nadare. bashe hala fek kon baz umadi be donya, lazemm nist ke tarikh ru negah dari. fagaht az hamin lahze va saat.
19 om 2 ryz dg, shoma 19 om hesab kon. ah.
vay yek joori asabam az daste kodam khurde, had nadare. bashe hala fek kon baz umadi be donya, lazemm nist ke tarikh ru negah dari. fagaht az hamin lahze va saat.
19 om 2 ryz dg, shoma 19 om hesab kon. ah.
حدود یک هفتهایی هست افتادم تو جام، کاری نمیکنم. اینجا امتحان رانندگی رو که افتادم یه فاز «وای همه چی چقدر داره عالی پیش میره و من چقدر فوقالعاده هستم» از دست رفته من افتادم از بالا به پایین که وای حالا من همه چیو همینجوری میرینم و همهچی اونقدرا هم برام قابل دسترس نیستو اونقدرا هم کاری نیستم. بعد اینجا هم خیلی خوب و مدوام میدوییدم، بعد کرونا گرفتم، افتادم تو تخت، وقتی یه ذره فعالیت بدنیم اینجا کم میشه، بخاطر نبود افتاب واقعا اینقدر انرژی منفی توم جمع میشه که بدتر میکنم، عینهو بچهها. در صورتیکه من یه روز قراره مامان شم و ممکنه بچهام تو ۱۴ سالگی یواشکی ماشین رو ورداره بکوبه به داربست، داربست بریزه رو ماشین و من باید آمادگیشو داشته باشم.
واقعا از دست علی خیلی عصبانیم. اینجوری نیست که این دفعه اول باشه، تقریبا یه الگوی رفتاری هست که تکرار میشه و بالاخره امروز اولین تلفات رسمی روی کاغذش رو داد. امتحان رانندگی داشتم اینجا. حوصله ندارم بگم مدل رانندگی و فرمون اونوری و قوانین متفاوتش به اندازه کافی داستان داره، بلکه هر دوشنبه که تنها روز بیکاری از سر کارت هست، ساعت ۶ صبح بلند شو، با اتوبوس واحد هن هن کنان بعد از یک ساعت و دو خط عوض کردن، برو کلاس یک ساعت و نیمه رانندگی، بعد هن هن کنان همون مسیر رو به همون حالت برگرد، و تمام نصف روزت برای دوشنبه بره. هزینهاهای خیلی بالا برای من، هر جلسه ۷۰ پوند، امتحان ۱۵۰ پوند. و بعد چی میشه؟ روز امتحانت که از ماهها قبل توی تقویمت نوشتی و اماده هستی براش، علی نه یکبار بلکه دوبار و سه بار و چهار بار اصرار میکنه که شب قبلش بریم خونه دوستش و هی تو میگی نه من نمیام تو برو و نه و یک نه دیگه و باز هم نه و اخر با گفتن ساعت ۸ برمیگردیم، خر و نرم میشی و میری. و سیگار میکشن و مشروب و تو سرفهات عود میکنه و تمام شب رو سرفه میکنی و نمیخوابی و علی از سرفههات بیدار میشه و میگه باورم نمیشه تو یه دکتر نمیری و بعد ساعت ۵:۳۰ صبح باید بیدار شی که میشی که برسی به امتحان و ساعت ۷ اونجا بودن با خستگی و نخوابیدن و مریض شدن و کل اون روز ها و پولها میره به باد چون علی جان اصرار داشتن که شب رو بریم یه جایی و من اسکول احمق خر (واقعا در دفعه پنجم اصرار متوالی در طی روز) خر میشم و گوش میدم. واقعا خیلی بیشعور بازی دراورد و واقعا انگار کار اون کاره، کار من عنه، اضافیه، عروسکبازیه. گرچه ناراحته ولی از ناراحتی و اینکه خستگی تمام اون روزهاییکه اونجوری در صبح تاریک بلند میشدم و میرفتم تمرین، از من بیرون نیومد. خیلی خوب بودم و نشد و خیلی عصبانیم.
خوب یه اتفاق خیلی عجیب برای من افتاده که لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم چون بالاخره ادمهای واقعی دارن اینجا رو میخونن ولی نوشتم مثلا تاریخش بمونه که کی میشده هر چند تاریخش با روز تمدید ویزامم یکی شد. عجیبا غریبا. من فهمیدم خیلی لاغرتر شدم. یعنی هنوز شکمم تخت نیست ولی نزدیکشه. بعد اینقدر فک کنم از ۱۰ سالگی به این ور من ندیده بودم که شکمم صاف باشه خیلی برام غریبه. هی هیستریک میخورم ولی واقعا عزیزم، اون چیزی که تو ذهنته، اون تو هستی دقیقا. امسال فقط سال رشد و شکوفایی. پارسال که واقعا محشر بود(بزنم به تخته و زدم). امسال فک کنم خیلی جالبتر هم میشه. هم تراپیست میرم، هم خدا بخواد لاغر مردنی بشم، هم دیگه واقعا امسال از درس خودن راحت شم واسه همیشه دیگه اوج بگیری واسه پول دراوردن. این سه تا هدف امسال من بود. شما در جریانید. فقط شما🫵🏼
این متن رو دارم در حالی مینویسم که روی سنگ توالت نشستم و نمیدونم تا کی ادامهاش بدم تا زمانیکه پاهام خواب بره. روانشناسی که میرم در همین ۱۳،۱۴ جلسه یک مشکل جالب رو برای من قابل حل کرد. بعنی دقیقا اینجوری نیست که بگم مثلا من گلو درد داشتم و بهم گف برو فلان دارو رو بگیر تا گلوت خوب بشه. چون من هم پام درد میکنه، هم سرم، هم معدهام. ولی یه جور جالبی پیش رفت که انگار به قول خودش به من ماهیگیری یاد داد تا اینکه بسته اماده ماهی بفرسته دم در خونه.
من رسما هیچ حس نفرنی دیگه از مهسا نداره. اون رو دیگه دوست خودم نمیدونم و نمیدونم این همه سال درگیری و رودرواسی با خودم چرا؟
حس بزرگ شدن بیشتری دارم. امروز موقع کله پاچه خوردن فهمیدم. وقتی در جمع شروع نکردم حرفهای الکی جالب بزنم تا مخاطب خوشش بیاد بلکه واسه خودم نشستم کلهپاچه لذیذم رو خوردم و با جمع همراهی کردم و به علی عشق دادم و با ادمها حرف زدم. یعنی خیلی سادهتر شده همه چی برام. حتی یاد گرفتم باید اینجا چجوری خرید کنم و بهم فشار نیاد. چند روز پیش چت کرده بودیم و من در اون حالت دیدم خوب! من فلان وسایلم رو بگذارم فلان جا و بعد فلان قفسهها رو فلان کنم و بعد صبح فرداش همه این چیزهای سادهایی که به راحتی به مغزم انگار نمیرسید رو پیاده کردم و اوضاع خونه خیلی بهتر شد. مدتهاست اینستا و توییتر ندارم و دیگه هوسی هم نمیکنم براشون. خیلی مسخره هستن.
دوست دارم یه کیف Givenchy بگیرم چون فیکش رو ایران داشتم و اینکه دستم داره خواب میره و نه پاهام پس در نهایت خداحافظ.
من واقعا برام پول دراوردن مهمه. یعنی الان که سعی میکنم با خودم روراستتر باشم میبینم که رشته علمی دارم و تقریبا هم واقعا توش خوبم ولی اون چیزی که برام اهمیت بیشتری داره پوله. یعنی اگه کسی میخواد مقاله بنویسه و سایتیشن داشته باشه، چقدر هم عالی، من اون آدم نیستم. اینکه قبول کنی مثلا من فلان، فکر میکنم میتونه یه آخیش خیلی خوب داشته باشه. آخیییششش.
روانشناسی که میرم واقعا خوبه. باهام تا الان assertiveness کار کرده. بهتر شدم. یه مورد دیگه که جز مشکلاتم بوده و گفتم این بوده که من تو ایران با هر کس و ناکسی میگشتم. واقعا هم کس و هم ناکس. کلا اینطوری که اگه با طرف سلام و علیک میکردم دیگه مجبور میشدم که بعد از اون، تمام مهمونیها دعوتش کنم ولی الان فهمیدم که نه. خیلی ادمها تایپ من نیستن. لزومی نداره، بعضیها واقعا حوصله سر برن یا بعضیها واقعا تو زندگیشون نمیدونن چی میخوان. ولی من در کمال بالغیت و شاید خودخواهی(شروع به دوست داشتن خود مثل یک مادر به کودک خود) دوست ندارم با اونها ارتباط داشته باشم. دوست ندارم با ادم اسکول بگردم. با ادم غرغرو، ناامید، افسرده، کسخل. دوست ندارم. یکی از مهترین و الکیترین معضلات من دوستی ۱۵ ساله با دختریه که همیشه انرژیم رو گرفته و وبلاگ رو که میخونم میبینم جای جای مختلف، اسمش رو اوردم و نالیدم. جلسات الان روانشناسی مختص این ادم شده این روزها. روانشناسه بهم گف برو خصوصیات bordeline ها رو در بیاره و به نظر من این، همون آدمه. امیدوارم تو زندگیم محو بشه.
حس خاصی ندارم. بیشتر خنثی رو به ناراحتیم. خیلی دوست دارم خدا رو شاکر باشم ولی نیستم. ازدواج کردم و داخل مهمونیم، یک نفر اشنا نبود. دارم مراسم رسمی عقد میکنم برای هفته اینده و باز هیچکس رو ندارم. احساس تنهایی میکنم. در برهه زمانی هستم که دوستی ندارم. دیگه نمیفهمم دوستی یعنی چی. شاید هیچوقت دوستی نداشتم. الان رفتم سر کار، گوه احمق بهم نگفته بودن تعطیله. اون همه برو، بعد ببینی در بسته بوده بگم اخ ببخشید یادمون رفت بهت بگیم. خوشحال شدم میرم خونه و تنهام. میتونم راحت گریه کنم. دیشب از سر کار اومده بودم. ساعت ۸:۳ شب. دوست داشتم حرف بزنم. از صبح با کسی حرف خاصی نزده بودم. علی بهم گفت میشه مینا حرف نزنی، سکوت باشه تو خونه. من هم سکوت کردم. دلم شکست. این حالت بعضی وقتها پیش میاد. وقتی خسته هست یا حوصله نداره یا حرفای من براش جالب نیست میگه مینا حرف نزن لطفا. بعد من هم خیره میشم به تلویزیون. احساس تنهایی میکنم. انگار تنها ادم کره زمینم.
امروز متوجه شدم من باحال نیستم دیگه. قدیمها خیلی شوخی میکردم، ادای ملت رو در مییوردم، الان نمیتونم. بخاطر اینکه کمتر و کمتر با خودم حرف میزنم.
بزرگسالی واقعا سخته.الان یخچال کثیف و اشفته هست. صبحها که میرم سر کار، شب ام ساعت ۹ برمیگردم خسته و زار. کی وقت کنم؟ کی جونشو داشته باشم؟
تخمی میرم اینور اونور، یه ذره به خودم نمیرسم. از این حالت مامانم که همیشه خیلی تخمی و شلمی لباس میپوشد بدم میومد، حالا شدم مثل خودش. کی وقت کنم اینجا دوست پیدا کنم؟ حسم میگه خیلی ارتباط اجتماعیام بیفایده و سطحی و غیرجذابه. فک میکردم اجتماعی ادم جالبیام ولی حسم اینه نه واقعا. سرم همهاش تو گوشی شده این چند هفته. کی مغز رو بپرورانم. سر کارم مثل مستخدمها میرم و میام.
ایران هم که جنگ میشه. کی وقت کنم مغزم آسوده باشه. خیلی بیحس شدم. جدیدا دارم میرم تراپی و این دوشنبه، ۵امین جلسهام بود. این تنها کار خوب و عمیقی هست که شروع کردم برای خودم انجام دادن. برای علی. برای بچههای نداشتهام. برای خانوادهام. چرا میگم خانواده میگم مامان و بابا و مری؟ چرا تو ذهنم خودم و علی شکل نمیگیره؟ چون تازه اتفاق افتاده؟