یک چیز عجیبی که دارم و الان بیشتر سر این حس میکنم دارم که خیلی حوصلهام سر رفته و ذهنم بیکار برای خودش داره میچرخه، اینه که صبحها پا میشم و به یاد تمام حرفها و کارها و بیمعرفتی و بیادبی و الان میدونم که حسادتهایی میشم که اون دختره در حقم کرد. که من از سر تنهایی و نه دوست داشتن، از سر فقط و فقط تنهایی و نه لذت، از سر تنهایی و تنهایی و نه شکوفایی و دلتنگی، باهاش دوست بودم. یعنی من اینقدر آدم تنهایی بودم که شده بودم کیسه بوکس اون برای خشمش از روزگار. چه باجهایی که من ندادم که با من فقط «تو رو خدا دوست باش». دوست پسر براش پیدا کن. مهمونی ببرش. با ماشینت ببر و بیارش. هر جا میگه بریم یا نریم تو فقط میگی «باشه، برای من فرقی نداره».
نشستم یه ذره وبلاگم با اون پستهای رمزداروخوندم ببینم جایی ازش چیزی گفتم و چی گفتم. دیدم چقدر نفرتم دیرینه و قدیمیه. تو جلساتم با روانشناسم، از یک جایی به بعد فقط اسم اون بود که میومد. این دختره اشغال فلان و بهمان.
یعنی یه جایی دیگه خانم روانشناس میگف گیر چه آدم کسخلی افتادیم.
الان که روزگار چرخیده و من عوض شدم و حوصلشو ندارم و ابایی هم از نشون دادنش ندارم و خیلی قشنگ حالت دوری و دوستی نشون میدم، شوک شده. بخصوص که همیشه خدمات میگرفت بدون اینکه لازم باشه خودش کاری کنه یا حداقل منصف باشه و حالا دیگه نمیگیره. بخصوص که یه بار اومد پیش من و علی دید اینجا چه پارتی کردنهایی در جریانه. حالا هی خودش و شوهرش(دوست من بودم و خودم اشناشون کردم و ازدواج کردن) از اون اوایل مهاجرت که یک زنگ هم حتی نمیزد، حالا هی وای دلم تنگ شده، برنامه کنیم، اینجا بیاین اونجا بریم.
ببین هم خودم آدم باهوشیم هم واقعا با روانشناسم رفتیم تایپ personality disorder رو حدودی دراوردیم. میدونم که واقعا از نظر روانی مریضه. یعنی خودش هم هی میگه اینو. ولی نکتهاش اینه انگار اون خشم و عصبانیت و نفرت من، واقعا بیشتر از هر چیزی، تقصیر خودمه که کذاشتم اون خشونت بهم دائما وارد بشه.
خلاصه، امیدوارم این گره ذهنیمم، مثل خیلی از گرههای ذهنی دیگهام که امسال حل شد، حل بشه تا مغزم جاش باز بشه واسه پول دراوردن.