یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.
باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود خارجی داشتن یا اون دوست پسر من، واقعا در تمامی اون مدت دوست پسر من بود. نمیدونم چجوری بهتون بگم. ولی واقعا فکر میکنم که این قضیه انگار یه خواب بوده. یه خواب عمیق ۷ ساله که حالا بعد از کنکورم، انگار من تازه بیدار شدم و دارم بقیه زندگیم رو میکنم.
این قضیه باعث شده که الان که زندگی یک حالت جالب و قشنگتری داره و با اینکه تمامی بلاهای اسمانی و انسانی در این مدت بر سر مملکتمون فرود اومده، من واقعا خیلی خیلی خوشحالتر از قبل باشم و باز یک حس دیگه که انگار این اتفاقات واقعی نیست و من حق این رو ندارم که ارزش داشته باشم و باز انگار همه اینها یک خواب هست.
بهش میگن depersonalization disorder
قضیه خیلی مزمن هست و من ماهها هست که این حالت رو دادم و انگار که بهش عادت کردم.
به دکتر دیوونه هام هم گفتم ولی خوب. وقتی شما درساتون رو خوب نخونین میشین یک دکتر بد مثل دکتر دیوونه های من. فرصتی و وقتی ندارم برای پیدا کردن یک دکتر خوب و از طرفی هم دلم نمیخواد اطرافیان از این قضیه بو ببرن.
یک مزیتی خیلی جالبی داشته این قضیه واسه من و اون هم جسارته. چرا؟ چون فکر نمیکنی که این تو هستی که داری کارها رو انجام میدی پس هیچ عواقبی قرار نیست گریبانت رو بگیره و میری انجامش میدی. نمیدونم چرا اینا رو گفتم.