چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

از امروز برنامه همینه

متاسفانه یک کار اشتباهی کردم و شخصیت واقعیم رو برای یک عده در اینجا مشخص کردم که به دنبالش شد که نمیتونم اینجا درست صحبت کنم ولی از طرف دیگه نه کسی وجود داره که بتونم باهاش درد و دل کنم و نمیخوام که این کار رو انجام بدم، پس مینویسم چیزها و اتفاقاتی که داره برام میفته حتی اگه عده ایی بدونن من واقعا کیه ام و چه شکلیه ام.

داستان من از اینجا شروع میشه که با دوست پسرم تصمیم گرفتیم که به خانواده هامون در مورد هم دیگه بگیم که خوب میدونستیم که عاقبت این کار یعنی ازدواج و یه سری توقعات من باب اینکه " خوب بالاخره کی میخواین عقد کنین؟" ولی چون باعث میشد که خانواده من،کمتر به رفت و امد من گیر بدن و هی سوال پیچم نکنن، به جون خریدیم و انجامش دادیم.

تا اینکه طرح من که دی پارسال باشه، تموم شد و از اونجاییکه مامان من تیپیکال مادر ایرانی هست (که فداش بشم من الهی)  به کل خاندان گفت که بعله، دختر من یک خواستگار داره که به به و چه چه و میخوان ازدواج کنن و همه اینها. از اونجا کل فامیل هی پرسیدن خوب بالاخره پس کی ما شیرینی بخوریم، بالاخره چی شد؟ چرا نمیاد چرا فلان که شخصا نه برای من اهمیتی داره این حرف ها و نه تاثیری روم میگذاره ولی برای مامان من این حرفها مهم هست و نه واقعا حرف فامیل صرف، براش مهم باشه که بلکه خود اون هم از من هی میپرسه خوب چرا پس نمیان خواستگاریت؟ چرا یه بار با خانوادش خونمون نیومدن؟ کی میخوای عقد کنی؟ این مدت که بیکاری پس چرا هیچکاری نمیکنی؟ نشستی ببینی اون چی میگه؟ چیکار میکنه؟ چرا برای تخصص درست نمیخونی؟ اگه میخوای بری خارج که خوب زود تکلیفتون رو معلوم کنین و برین دیگه و همه و همه و همه این سوالها و تذکرات که هر روزه به من وارد میشه

که اگر بخوام واقعیت رو بگم، در بعضی موارد بنده واقعا بهش حق میدم. من خودم متنفرم از بلاتکلیفی. یعنی منی که همه زندگیم ( به جز اون دوره افسردگی در دانشگاه که اصن دیگه میخوام فکر کنم وجود نداره) رو داشتم با تلاش میرفتم جلو و میدونستم که چی میخوام، الان واقعا نمیدونم باید چه گوهی بخورم.

 

حالا چرا؟

 

من بدون شک دلم نمیخواد که ایران بمونم و اصلا در این قضیه شک ندارم. و از طرف دیگه میدونم که باید ارتودنس شم و باز هم در این اصلا شکی ندارم. خالا اگه من بخوام ایران تخصص بگیرم، رسما یک دور باطلی هست چون مدرک تخصص ایران رو هیچ جا قبول نمیکنن و پس این یعنی اینکه هر چه زودتر باید رفت از اینجا چونکه هر روز هم شرایط رفتن سخت و سختتر میشه.

 

بقیه اش رو بعدا مینویسم.

۵
صخی
۲۱ خرداد ۱۴:۰۸

بسم الله الرحمن ارحیم

ما پست روزانه نویسی با قلم شما را دوست 

و بهی نستعین

پاسخ :

حالا میام خیلی بیشتر از اینا مینویسم هر روز🤓🤓
او ته آ رویای واقعی
۱۸ خرداد ۱۷:۱۶

امیدوارم جور بشه زودتر باهم برید پس:)

پاسخ :

خیلی ممنون و مرسی ^___^
او ته آ رویای واقعی
۱۸ خرداد ۰۰:۳۹

بنظر من قطعا دور باطله. اگه نمیخوای ایران بمونی وقتت رو تلف تخصص نکن برو همونجا بخون. البته این حرف خودمم نیست چند نفر که رفتن اونور صحبت هاشون رو شنیدم...

اگه سرمایه لازم رو داری هرچی زودتر بری بهتره. عمرت هدر نمیره

پاسخ :

نه ابنجا که دیگه نمیخونم
ولی گیر دوست پسرم هستم
اخه میخوایم با هم بریم
پـری دریآیی
۱۷ خرداد ۱۹:۳۸

اینجا خونته، ادم توخونش راحت نباشه کجاراحت باشه؟

پاسخ :

تلاش ام رو میکنم که راحت باشم :)))
‌‌ Elle
۱۷ خرداد ۱۶:۲۹

به عنوان کسی که یه کوچولو ازت می‌دونه و اسمت رو می‌دونه و عکست رو دیده، باید بگم که این‌هایی که نوشتی، برای من با کسی که کلا نمی‌شناسمش تفاوت چندانی نداره، حتی هیچ تفاوتی نداره. نمی‌دونم شاید آدمای دیگه‌ای بیشتر می‌شناسنت و این سختته که کاملا هم درک می‌کنم ولی درنهایت همه اون آدم‌ها مجازی‌ان و شاید هیچ وقت تو زندگیت نبینیشون. الان باید بگم پس راحت باش چون وبلاگ خودته و فلان ولی خودت می‌دونی دیگه :))

پاسخ :

من چون خیلی ادمی نیستم که در واقعیت با بقیه بخوام صحبت کنم، واقعا اگه جایی نباشه که خالی شم، بعدا به یه مدلهای خیلی فاجعه امیزی بروز پیدا میکنه. پس برنامه فعلا اینه که بیام اینجا حرف بزنم
امیدوارم همیشه تو اینجوری سبز بمونی. امیدوار به اینده *------------*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان