امروز ۲ ساعت درس خوندم که این پیشامد رو به خودم و اقای قورباغه تبریک میگم واقعا:))
میدونی، هم کاملا وقتش رو داشتم و هم مغزش رو ولی روانش رو نه.
مثلا خیلی میبینم یا میشنوم که حال روحی هممون خوب نیست و این باعث میشه وقتهایی که دارم تو مغزم به خودم میرینم، بگم نگاه! واقعا اوضاع عادی نیست. اما باز به خودم میام که "خوب، که چی؟"
عادی نباشه، عادی باشه، شاید هیچوقت عادی نشه، شاید بدتر شه، شاید بهتر شه"خوب، که چی؟"
مثلا فردا ۳:۳۰ خواهم خوند و میرم آش صبونه شیرازی میگیرم واسه صبونه.
واقعا حال روحیم افتضاحه و هیچوقت همچین حسِ خالی نداشتم و رسما احساس میکنم دارم خودم، خودم رو از روی زمین میکشم به سمت جلو رو زمین و خاک و هر روز، فقط یک میلی متر میام جلو. حتی نمیدونم چمه.
فقط میدونم هیچوقت اینجوری نبودم و متاسفانه کاری از دستم بر نمیاد برای خودم و نمیتونمم وقت رو از دست بدم.
باید درس بخونم.
ولی روحم رو دارم از دست میدم. میدونی چی میگم؟