ببینید من یه مشکلی دارم که هنوز هم با این سن قد سگِ پیر، همچنان بهش فکر میکنم و خودم رو معذب میکنم و ذهنم رو مشغول.
مدتها بود که من هر چی طرف دوست داشت بشنوه رو میگفتم، بخشنده بودم، اصلا اصلا وقتش رو نداشتم که برم بیرون ولی خودم رو به سختی و خفت مینداختم که یه جوری بتونم اون قرار دوستانه رو انجام بدم. اصلا روانی میشم برم فلانی رو ببینم ولی برای اینکه به احساساتش لطمه ایی وارد نشه، میرفتم بیرون و اینا.
خوب طبیعتا همه میگن که زن حسابی، مگه مرض داری؟
کاری رو بکن که دوست داری و حرفی رو بزن که واقعا بهش معتقدی یا با آدمی بگرد که باهاش حال میکنی.
این جمله درسته ولی نکته در اینه که واقعیتِ من، یک آدمی هست که کلا فقط حال میکنه با فلانی بره بیرون و بقیه براش شکنجه هستن و نسبت به اکثر امور هستی بی تفاوته و به نظرش اکثر کارهای مردم احمقانه هست.
یعنی اگه بخوام واقعا نظر واقعیم رو اعمال کنم، یک کمی بد میشه :))
چیکار کنم؟