شنبه ۱ شهریور ۹۹
ابن روزها، زید خیلی احساس خستگی میکنه و من واقعا نمیدونم چیکار کنم. هیچ کاری از دستم بر نمیاد و واقعا فقط باید از دورت نظاره گرش باشم.
هزاران روز هست که از نزدیک ندیدمش.
اومدم اینها رو اینجا نوشتم که یادم بمونه اون شبی رو که تو بالکن خونه نشسته بودم و منتظر بودم که کادوی تولدم رو پیک واسم بیاره و من کلی ازش تشکر کردم و اون اونقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت.
اینها رو میخوام اینجوری بنویسم که یادم بمونه.
فردا پسفردا که تو خونه هم بودیم، برم بالای سرش، چایی نبات رو بدم دستش و ماچ ماچیش کنم.