چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

چایی نبات

ابن روزها، زید خیلی احساس خستگی میکنه و من واقعا نمیدونم چیکار کنم. هیچ کاری از دستم بر نمیاد و واقعا فقط باید از دورت نظاره گرش باشم.

هزاران روز هست که از نزدیک ندیدمش.

اومدم اینها رو اینجا نوشتم که یادم بمونه اون شبی رو که تو بالکن خونه نشسته بودم و منتظر بودم که کادوی تولدم رو پیک واسم بیاره و من کلی ازش تشکر کردم و اون اونقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت.

اینها رو میخوام اینجوری بنویسم که یادم بمونه.

فردا پسفردا که تو خونه هم بودیم، برم بالای سرش، چایی نبات رو بدم دستش و ماچ ماچیش کنم.

 

             

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان