یادمه وقتی اولین بار متوجه شدم که میشه بدون سوتین گرفت خوابید، متعجب شدم که چطور ممکنه که میلیونها سال از عمرم داره میگذره و من حتی به مغزم خطور نمیکرد این قضیه. یعنی حتی اصن فکر نمیکردم میشه همچین کاری کرد که حالا اصن بخوام تصمیم بگیرم انجامش بدم یا نه. ولی یه کاری بوده که همیشه دم دستم بوده. ساده بوده. و کیفیت زندگی و خوابهام رو بهتر کرده.
منظورم اینه برام پیش میاد (متاسفانه نه چندان ولی تا حدودی کمی چندان) که یکدفعه با یک پدیده ساده و البته دم دستی آشنا میشم که میبینم این همیشه جلوی چشمهام بوده ولی چرا من اصن حتی متوجه اش نمیشدم. و خیلی حیف ام میاد بعدش که کاش حداقل یه ۱۰ سال زودتر میفهمیدم. معمولا این چیزها رو خیلی اتفاقی میفهمم. و بیشتر در جوار ادمهایی که تازه باهاشون اشنا شدم و یا باهوش هستن. که پکیج منحصر بفرده اش زیدم هس که زیر ۱۰ سال میشناسمش پس هنوز بیات نشده و البته باهوشترین و زبلترین ادمی که میشناسم. اصن سوتین رو اون به من گف. گف مونگولی اینکارو نمیکنی؟