چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

مامانم.

نمیدونم چجوری توضیح بدم که من و مامانم چقدر با هم رفیق شدیم.

بعد جالبیش اینه که من خودمم این رو می فهمم که خیلی رفیق باحالی شدم براش و خیلی حال میکنه باهام وقت بگذرونه. حتی وقتهایی که از سر درس خوندن بلند میشم، خیلیش واسه اینه که یهو دلم تنگ میشه واسش، میرم تو حال که ببینمش و حرف بزنیم و برگردم.
بعد یه چیز جالب و خوب دیگه اینکه فهمیدم مامانم واقعا به ذات آدم فرهیخته ایی هس. مثلا جفتمون خیلی حال میکنیم با هم بشینیم مستند ببینیم. یا اون سفرنامه هایی که تلویزیون میگذاره. تفریح مشترکمون آپارات بی بی سی هس. بعد مامانم یهو عمقی شروع میکنه از یه چیزی حرف زدن. اینکه وقتی دبیرستانی بوده، تئاتر کار میکرده و کارگردانی میکرده و مجری میشده. بعد اینکه اتفاقهایی که براش میفته و خانواده ایی که داشته، خیلی جلوی شکوفاییش رو گرفته و این واقعا من رو خیلی غمگین میکنه. اینقدر دوستش دارم که حتی دارم می بینم که یه سری از کارها انجام دادن و ندادنش برام هیچ فرقی نداره ولی چون اون دوس داره، واسه لبخندش میرم انجام میدم. الان هم که دارم گریه میکنم از دوست داشتنش.

۲
سایه نوری
۰۵ آبان ۱۲:۰۰

ای جانم به این حس ها،، 

همیشگی و سبز و پربرکت باشه حال و هواتون باهم..‌

پاسخ :

مرسی مرسی *___*
فدای شما :**
هانا :)
۰۴ آبان ۲۳:۲۴

ای جان خدا نگهش داره :)

پاسخ :

وای مرسی :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان