نمیدونم چجوری توضیح بدم که من و مامانم چقدر با هم رفیق شدیم.
بعد جالبیش اینه که من خودمم این رو می فهمم که خیلی رفیق باحالی شدم براش و خیلی حال میکنه باهام وقت بگذرونه. حتی وقتهایی که از سر درس خوندن بلند میشم، خیلیش واسه اینه که یهو دلم تنگ میشه واسش، میرم تو حال که ببینمش و حرف بزنیم و برگردم.
بعد یه چیز جالب و خوب دیگه اینکه فهمیدم مامانم واقعا به ذات آدم فرهیخته ایی هس. مثلا جفتمون خیلی حال میکنیم با هم بشینیم مستند ببینیم. یا اون سفرنامه هایی که تلویزیون میگذاره. تفریح مشترکمون آپارات بی بی سی هس. بعد مامانم یهو عمقی شروع میکنه از یه چیزی حرف زدن. اینکه وقتی دبیرستانی بوده، تئاتر کار میکرده و کارگردانی میکرده و مجری میشده. بعد اینکه اتفاقهایی که براش میفته و خانواده ایی که داشته، خیلی جلوی شکوفاییش رو گرفته و این واقعا من رو خیلی غمگین میکنه. اینقدر دوستش دارم که حتی دارم می بینم که یه سری از کارها انجام دادن و ندادنش برام هیچ فرقی نداره ولی چون اون دوس داره، واسه لبخندش میرم انجام میدم. الان هم که دارم گریه میکنم از دوست داشتنش.