پاسخ :
ببین. من رفتارهای این مدتم خیلی دست خودم نبوده. یعنی هم درگیر افسردگی بودم و هم تو یه رابطه خیلی بد و مخربی بودم که دائما طرفم بهم دستور میداد چه رفتاری درسته و چه رفتاری درست نیست. و خود اون آدم دقیقا استاندارد "بیا مثه این آدم نباشیم" بود :)) از ترسو بودن خانوادم که با همه کنار میان و مدرسه و دانشگاه و جامعه
من همیشه میدونستم که این رفتارها درست نیست. میدونستم این رفتارهایی که میکنم "من" نیستم بلکه بهم دیکته شده که باشم
بعد از یه جا تصمیم گرفتم که خودم باشم. بعد این شد که خانواده من که مثلا خیلی با همه کنار میومدن و سر همین کلی ضربه دیدن، حالا از رفتارهای من الگو برداری میکنن و حق اشون رو میگیرن. یا تشویقشون میکنم که بگیرن یا خودم میرم میگیرم :))
من یه تیکه از شخصیت ام تقریبا یه حالت مدیر طور و صریح و دستور بده ایی هست :)) حالا فکر کن همیشه به من دستور میدادن در صورتیکه من ذات ام "دستور بده" هست. میدونی چی میگم؟:))
هر چقدر خود واقعیم رو بروز میدم، خیلی راحتتر و خوشحالتر میشم.
تازه حرافم هستم. اینم فهمیدی :))