يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰
شبهایی که شب قبلش، کلی کم خوابیدم و بیدار میشم، و خسته امه و هی به درسهایی که باید بخونم فکر میکنم.
به حجم زیاد درس که هر چی میخونم، نمیرسم تموم اش کنم.
به اینکه میگم اگه حتی موفق هم شده ام، تو این ایران خراب شده هستم. چه فایده؟
اگه هیچوقت بعنوان یک زن، نتونم نرمال زندگی کنم چی؟
اینکه اگه بخوام برم، کلی باز وقت و سالهای دیگه باید بره.
یه چیزی البته تو مغزم است که این ظواهر رو میشوره و میبره. ولی الان در فاز دوم هستم. که هر چی میخونم، نمیرسم. ولی مگه نه اینکه هممون می میریم؟
مگه نه اینکه همین تلاش کردنهای ریز و درشته.
مگه یه بچه ۱ ساله، تلاش نمیکنه بتونه فقط راه بره؟ تلاشش بیخوده؟ کوچیکه؟ نه.