به جز چاقیم که چاقی صفت بدی نیست، ولی پاهای من توان این ۵ کیلو بیشتر رو نداره، از بقیه چیزهایی که شدم، خیلی خوشم میاد.
چون خیلی تو خونه موندم، هر دفعه میرم بیرون، خیلی حس زندگی بهم میده. بعد با همه هی حرف میزنم. و جدیدا یه دفعه میپرم با یه غریبه شروع میکنم حرف زدن. تا حالا که غریبه خیلی استقبال کرده. فکر کنم زجه زدنهای درونیم برای زندگی کردن و محیط، پاشیده میشه به بیرون.
امروز رفتم پایین یه بسته بگیرم، یه گربه خیلی بدحال از جلوم رد شد. هی گفتم پیشی بیا. اومد نزدیکم. بعد من رفتم آیفون رو زدم به مامانم گفتم یه غذایی چیزی بیارین واسم، تا بدم به گربه. بعد خیلی بالا پایین میپریدم واسه خودم. دیدم یه آقاهه وایساده وسط کوچه، نگاه من میکنه و میخنده. بعد طبق معمول من یه چیزی گفتم و اون هم خندید. خندیدن آدمها تو ذهنم میموند و ثبت میشد که وای در فلان تاریخ بنده فلانی را کمی به خود جلب کردم. الان میگم چرا زندگی از اول این نبوده؟ زندگی اصلا همین بوده. یعنی این باید باشه. یعنی مثلا سر سفره اومدن "آب" گذاشتن. "آب" که عادیه. "دلستر" که نیست. دیگه این چیزها برای من "دلستر" نیستن. "دلستر" شده یه چیز دیگه.
خیلی انرژیم بالا رفته. یعنی من میگم این مدت که همه اش خونه ام و بلا ملا اومد سرم، اصن فهمیدم بابا زندگی همه اش همین روزهاستهااا. همین روزهاست. ببین واقعا از خودم خیلی خوشم میاد به جز چاقیم. همه این صفتهایی که الان دارم رو، یه روزی خودم رو میکشتم که داشته باشم یا اداش رو در مییوردم. الان دارمشون بدون اینکه الان حس خوشحالی داشته باشم. این وسط ماجراست و ماجرا ادامه داره تا ۵ کیلو لاغری.