چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

حرف واقعی-کار واقعی-۶۵

امروز هم عمه مامانم فوت شد. دیروز رفته بودم بیمارستان که ببینمش. می گفتن بیاین ببینینش، دیگه رفتنیه.

به من میگفت "عسل". همیشه به این اسم صدام میزد با اینکه اسمم این نیست.

وقتی بیمارستان بودیم، من گفتم یه ذره پیشش میمونم، شماها برین تو حیاط، من میام.

میدونی. تا قبلش که ملت وایساده بودن، همه رفتارها خیلی متظاهرانه بود. انگار شواف باشه که کی بیشتر غمگینه.

بعد که رفتن، من رفتم پیشش، شروع کردم ناز کردنش. شروع کردم حرف واقعی زدن باهاش. بعد یه دفعه یه عدد رو مانیتور که نمیدونم هنوز مال چی بود، از رو ۲۰ شروع کرد هی بالا رفتن شد، ۶۵. هی من حرف میزدم هی اون عدد مونده بود رو ۶۵.

امسال چقدر آدم از دست دادیم. هنوز نصف سال نشده. هنوز که هنوزه داغ پسر خاله خیلی داغه و خوب هم نمیشه جاش. مثلا وسط خندیدنهام یه دفعه یادم میاد اون آدم دیگه نیست. خیلی عجیبه. خیلی.

برای همینه که زندگی عجیبه. همون نوشته بالای وبلاگم. یه روز میمریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان