این روزها بیش از هر وقت دیگه ایی، پسرها از من خوششون میاد و بیش از هر وقت دیگه ایی من اصلا برام اهمیت نداره. حتی تا این حدی که مثلا برای مامان و بابام تعریف میکنم که فلان پسر اینجوری کرد و اگه طرف شرایط خوبی داشته باشه، با یک لذت پنهانیِ درونی بهم میگن حالا برو ببین. یا گناه داره و بهش محل بگذار. و واقعا بهم برمیخوره.
در تمام سالهای جوانیم، پذیرفته شدن و دوست داشته شدن از سمت جنس مخالف برام یک نکته حیاتی و مهمی بوده و بزرگترین علت نداشتن دستاورد در این چند سال اخیر رو کاملا میشه به این قضیه ربط داد. اینقدر کله ام گرم این چیزها بوده که ندیدم چطو مسیر ترقی شخصیتی ام رو از دست دادم.
الان که تو فکر مهاجرت هستم و اصلا فقط دیگه بحث این نیست که برام شرایط اینجا خوب نیست و میخوام برم. برام این شده که حتی اگه شرایط خوب بود هم، میخوام باز برم. چون فقط یک بار زنده اییم. و برم چیزهای عجیب ببینم. و متفاوت. و ترسناک. و هی خودم رو مجبور کنم به انجام کارهایی که ازشون مثل سگ میترسم. مگه قراره چی بشه ته اش؟ بمیرم؟ من که قراره اخر بمیرم. مثل پسر خاله عزیزم. مثل امیر. امیر قشنگ.
اره. بهم برمیخوره وقتی میگن برو فلان پسر رو ببین. چون من میخوام برم. انگار متوجه نیستین که من چی میخوام؟