اومدم خونه و دیدم چه خونه تاریکه. چه هوا داره سرد میشه. حالم بد میشه از تاریکی و سرما.
گرما و روشنایی. شلوغی. زرد و زرد. اینها رو میخوام.
هیچ دستاوردی چند ساله نداشتم. حتی اون آقای فلانی هم بعد دو کلمه حرف زدن، برگشت گفت من فکر میکنم تو انگار یه گذشته ایی واسه خودت داشتی که نمی تونی خودت رو ببخشی. ببخش و خلاص کن.
اینقدر حالم بد میشه از خودم. اینقدر خودم رو هر کار میکنم نمیتونم ببخشم. پول ندارم. سر کار نمیرم. کاش الان پاشم تخم مرغ آب پز بخورم. بگم به خودم ول کن زن. ول کن. ول کن. ببخش خودت رو. رها کن. قراره با این آدم تا آخر عمرت زندگی کنی. این آدم رو ببخش.