دو روز اسنترا نخوردم، یعنی یادم رفت.
دیشب زنگ زدم به اکسم، یه دفعه و همینجوری. شروع کردم از در و دیوار گفتن و یه دفعه ازش پرسیدم تو چرا دیگه یه دفعه منو دوست نداشتی؟ گف باز شروع کردی؟ بارهای اخری که در ارتباط بودیم همه اش میپرسیدم چرا دیگه دوستم نداری؟ چرا؟
این همه ادم من رو دوست دارن، من تو رو دوست دارم فقط، چرا اون منو دوست نداره دیگه. چی شد یهو؟ هنوز برام سواله و خیلی سوالش منو اذیت میکنه.
حتی باز دیشب هر چی گفتم هی نمی گف و هی باز مثل همیشه که "باز تو شروع کرد" و "حالا تو دونستی، چه فرقی میکنه؟"
رفتارهام با اون عوض میشه. از ادم با اعتماد به نفس یهو تبدیل میشم به یه ادم ذلیل و غیر دوست داشتنی و اویزون. دیشب همینو بهش گفتم. اینکه وقتی با تو میشم، رفتارم عوض میشه و از این خیلی بدم میاد و گریه کردم.
بعد از ماهها شروع کردم به گریه کردن. مونده بودم چون دو روز اسنترا نخوردمه یا چی. بهم میگه چرا بعد از یه سال تو هنوز move on نکردی. حس میکنم این کار رو کردم ولی بعد وقتی از خودم میپرسم چرا اصلا اینجوری شد، ناراحت میشم و شاید اصن جز move on نباشه.
بهم میگف بابا دنیا خیلی بزرگه و خیلی ادم توشه و خیلی اتفاقهای دیگه هس و اتفاقا همین حرفها من رو بیشتر اذیت میکرد.
اینا رو باز نوشتم بگم بعد از ۱۰ ماه، یه relapse گنده داشتم. شاید روند طبیعیه. شاید من ریدم. اولین کاری که کردم اینه رفتم اسنترا خوردم. باز باید برم لیست بدی هاش رو بنویسم. لیست بدی هاش رو نوشته بودم. برم بهش نگاه کنم و چیزهایی اضافه کنم.
هرگز دیگه نمیخوام ببینمش.