حس حسادت و خشمم، ایجاد شد. یکی رو تو توییتر دنبال میکنم که همزمان با من اومده، البته از نظر سیستم زندگی، متفاوته با من اما دیدم که کار پیدا کرده. این چیزی هست که من هم واقعا دنبالشم. واقعا؟
و یه دختره دیگه که اون دندونپزشکه، و اونم همزمان با من، اومده اینجا تا معادل کنه. اون به نظر میاد بچه پولدار باشه و همینکه میره دانشگاه، برای خانوادهاش کافی باشه. عکس گذاشته بود از منابع دندونی که میخوند. معلومه که قرار نیست دنبال کار بگرده.
حالا من جفت اینها رو با هم میخوام. هم کار. هم درس دانشگاهی خودم رو خوندن. هم هیکلام رو بالاخره به جایی برسونم که همیشه میخواستمو و همیشه عوامل خارجی و داخلی رو به درست و به غلط مقصر میدونستم. اینکه وای چقدر برنج میخوریم، یا وای تا میام رعایت غذایی کنم، انتخابم صد تا وکیل وصی پیدا میکنه.
حالا گیر این ایلتسه افتادم. تازه اینو هم مطمئن نیستم اونجوری که میخوام پیش بره. نسبت به اون دو تا ادم، حس خشم و حسادت کردم. ترکیب هم شغل هم درس هم دانشگاه هم لایفاستایل، واقعا یه ایدهاله. بهتره در مورد کارهاییکه میخوام انجام بدم، ننویسم. بهتره کلا تو ذهنم باشه. بهتره فقط در مورد اتفاقاتی که میگذره، بنویسم. حتی همین خلوتگاهم در اینجا.
البته این حس حسادت وخشم برام خوب بود. چون من خیلی وقته numb شدم. ولی تا جاییکه یادمه همیشه من این بودم. حسود و رقابتی.