اون دوستم که با شوهرش رفته بودن منچستر، کاملا give up کردن، دوستم همیشه با خودش افسردگی رو میبره اینور و اونور. من البته این حالت رو گاها عدم شجاعت توصیف میکنم یا نپذیرفتن سختیها،اما خوب میدونید که این روزها نباید افسردگی رو اینجوری تلقی کرد چون میکشنتون. من نمیگم این افسردگی نیست ولی همیشه دیدم که با کوچکترین نشانهایی از سختی، سریعا شروع میکرد به اه و ناله کردن. یه جورایی سر همین جیزها بود که رابطهام رو باهاش خیلی کمرنگ کردم و از یک جایی شروع کردم ازش بدم اومدن. از اینکه دائما تحقیرم میکرد و میکنه. هر حالتی که بریم و انجامش بدیم رو مسخرهام میکرد و تعبیر میکرد به دیوونه بودن و از یه جایی، من دیگه هیچی نمیتونستم بهش بگم یا در میون بگذارم، چون مسخره میشدم و در عوضش اگر ذرهایی بهش یک حقیقت گفته میشد، ناراحت و خشمگین میشد. واسه همین یه جورایی من به خودم حق میدادم که دیگه دوسش نداشته باشم.
حالا مدل تسلیم شدنش خیلی برام ناجوره. یعنی واقعا نمیشه بهش گفت که نترس، چون فایدهایی نداره و از طرفی برای خود من میشه یه تلنگر خیلی بزرگ که حواست باشه. زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنی، ویزای دانشجوییت تموم میشه و باید به فکر یه کار اساسی بود. فعلا دارم برای ایلتس میخونم و شروع کردم به پیدا کردن کار. قرار بود این کار رو بعد از دادن امتحان کنم ولی حساب اینکه که حتما طول خواهد کشید پس بنابراین بهتره از الان، به فکرش باشم. برای کار general، یه پیشنهاد آب حوضکی برای گارسونی تو یه رستوران ایرانی بهم دادن که از -۰ دسامبر میتونم برم و واقعا امیدوارم بتونم برم:((((( ، اگه بتونم اندازه ۳۰۰ پوند در بیارم واقعا تعادل زندگیم برمیگرده.
با اون دختر سایکویی تو خونه هم دعوام شد که واقعا هم فهمیدم باید زبانم بهتر شه که بتونم در دعوا قویتر ظاهر شم و هم اینکه من «دعوا کردم» . من تمام عمرم در ایران نتونستم واقعا با کسی دعوا کنم بخاطر خودسانسوری شدید و اینجا به خودم قول دادم که بالاخره بفهمم کی هستم و آروم آروم خودم رو ازاد کنم. دیدم خیلی همه ما همخونهایی ها رو داره اذیت میکنه و اعتراض کردم اون هم در مقابل همچین حیوونی. نایس.