احساس میکنم بعضی چیزها، واقعا فریز شدن. زمانیکه من برای طرح داخل یه روستا کار میکردم، خیلی اتفاقی در رفتوآمدهای هر از چندیم به شهر خودمون و روستا، با زنی آشنا شدم که داخل مرکز اون روستا، مسئول فرهنگ و هنر بود. من همیشه هنر رو دوس داشتم. با هم صحبت کردیم و من چند بار از اون روستا رفتم به شهرستان نزدیک اون شهر که اونجا مسئول بود. یک خونه بزرگ قدیمی که خیلی مدل مدرسههای قدیمی، به درد و دیوار اعلامیه و جشنواره و اعلامیه زده بود. تونسته بود چند تا از بچههای اون شهرستان رو در همون سال، ببره تو جشنوارههای استانی بالا. مثلا تو رشتههای فیلمنامه نویسی و عکاسی. به خودش میبالید. زندگی میکرد. همون موقع دانشجوی دکترای سینما بود تو اصفهان. باز با اتوبوس هر از چندی میرفت دانشگاهاش داخل اصفهان و برمیگشت. اینکه همچین ذوقی برای چیزی و جایی که هرگز دیده نمیشد داشت، برای من خیلی عجیب بود. اون موقعها دلار شده بود ۸ تومن و من وحشت ورم داشته بود که آینده چی میشه. اصلا نمیتونستم تصور کنم که چه دل بزرگی داشت. اینستاشو دارم. اینستای اون مجموعه کانونی رو هم همینطور. دلار الان شده ۶۰ تومن. هر از گاهی که معمولا هر چند ماه یکبار هست، یک عکسی میگذاره مثلا از جشنواره عکاسی شهرستان، یا نقاشی، یا هر چی. بعد هم از مسئولین تشکر میکنه. نمیدونم حسام رو چجوری توضیح بدم. احساس میکنم زمانیکه من از اونجا اومدم بیرون، همه چیز فریز شده. این حس رو به بعضی آدمها و یا جاهایی دارم. فکر میکنم هنوز اون آدم، آدم خودشیفتهایی هست. یا هنوز تو دانشگاه ما، سر یک سری چیزها دعوا میشه. یا فلان مغازه، هنوز اون آدمه میاد دم درش وایمیسه. این تکرار بعضی چیزها، واقعا عجیبه برام.
+ این مدت خوشی واقعا کم نکردم، نزدیکترینش، رفتن به یک جایی بود به اسم home house. سبکاش اینجوری بود که یک خانه اعیانی انگلیسی چند طبقه رو میکنن بار. با این تفاوت که اصلا از بیرون مشخص نیست که بار هست. فقط میبینی دو نفر بادیگارد وایسادن دم در یک خانه. باید سالینه پول membership بدی، کارشون با پول خالی هم راه نمیفته. باید حتما «کسی» باشی. رزومه میفرستی و بررسیات میکنن و میکذارن جزشون باشی. انگار مثلا میخوای اپلای کنی دانشگاه. دوست دوست دوست علی، ممبر بود. به ممبر آشنا باشه، دیگه گلهایی میرن داخل. ما هم اون شب گلهایی رفتیم تو. وقتی داخل میشی، از لولهای خیلی پولدار انگلیسی میبینی. بعد توش جندهها رو میبینی که عین تو فیلمها، کنار میز بار نشستن و منتظر شکارن. یه صحنه دیدم که یه مرد نشسته بود برای خودش روی یه صندلی و دو تا جنده داشتن رد میشدن که یکیشون، اومد یه دفعه نشست روی پای مرده و شروع کرد خندههای بلند و واقعا کیری، و شروع کرد جلوش رقصیدن و مالوندن خودش به یارو.
ولی جدای از این حرفها، سبک آدمها جالب بود. انگار یه جای خصوصی برای خودشون داشتن که اینجوری پولدارهای شبیه به خودشونو ببینن یا رفیق شن یا هر چیزی. برای آدمهای بیپولی مثل من هم بشه انگیزه که دنیا تا چه لولها داره و میشه تا کجاها بود.
+ بالاخره فرمام رو فرستادم. ۶ ماه دوم بر من مبارک.
+ باید داستان شکرگزاری رو شروع کنم. یعنی واقعا هم شکرگزاری داره. جاییکه ایستادم، آرزوی خیلیهاس. چی دیگه میخوام؟ یه خونواده خوب، یه داداش خوب، یه دوس پسر خوب، یه ننه و بابای دلسوز که آرزوی ملت هست. شکرگزارم و قدر میدونم. قدر رو باید چجوری دونست؟ها؟