+داشتیم با مامانم حرف میزدیم، بابام هم اومد پشت گوشی. شروع کرد پرسیدن که چهارشنبهسوری رو کاری کردی؟ عید رو میخوای چیکار کنی؟ بعد یه دفعه زد زیر گریه که دلم برات تنگ شده. واقعا از درون شکستم.
+فکر میکنم لزومی نداره اینقدر با همه چیز اوکی باشم. واقعا با خیلی چیزها و آدمها اوکی نیستم و اینقدر بروزش ندادم تبدیل به خشم درونی شده و شاید «این انزجار مقدمه روشناییه» Poor Things
+ شروع کردم به درس خوندن. نسبتا میشه گفت که زود شروع کردم ولی واقعا هم میخوام دفعه اول قبول شم، که احتمالا همین میشه و هم اینکه واقعا میخوام بدونم چی به چیه. یک سالی که برای تخصص میخوندم باعث شد که واقعا علمم زیاد شه و بفهمم چی به چیه. بعدش که پشیمون شدم و تصمیم گرفتم مهاجرت کنم که به خاطر دوست پسر گوهم، کیارش، واقعا یک سال از عمرم تلف شد ولی خیلی خفن یاد گرفتم که چطوری با پسر باید برخورد کنم و دقیقا مصداق چیزی که نکشتت، تو رو قویترت میکنه بود. اهان داشتم میگفتم که بعدش که رفتم یک سال سر کار که تا اون موقع، کارهای مهاجرتم اوکی شه، دیدم که چقدر نسبت به همکارام بیشتر میدونم و واقعا فقط یه مشت آدمیم که شب امتحان پاس کردیم و رفته و حالا منی که سر توفیق اجباری تخصص خوندن، واقعا رفتم درسها رو خوندم، چقدر بیشتر میدونم و چقدر اعتماد به نفس دارم و چقدر اینها هیچی بلد نیستن. حالا همون درسها هست و من خیلیهاش رو یادمه ولی بازم دارم میخونم و اینجوری عمیقتر تو ذهنم میمونه. سریع میخوام دکتر شم، از فلاکت مالی در بیام اینجا. بعد ببینم با زندگیم میخوام واقعا چیکار کنم.
+ چون من عاشق استایل کردن هستم و تقریبا گوه هم با خودم از ایران نیووردم و تازه لباس هم خروار خروار میووردم، واقعا اصلا به درد اینجا نمیخوره، دارم اروم اروم لباس میخرم و هر از گاهی تو پینترست میچرخم و اسکرین شات میگیرم و برخلاف قبل که میگم ای بابا، تیپهای پینترستی، نمیشه که اینها رو داشت، این دفعه میگم اهان اون کفش puma هه. برای ماه بعدی میخرم. واقعا به این فکر میکنم چجوری تو ایران زندگی میکنیم، یه حال گوهی از ادمهای مذهبی میگیرم. بعد جالبیش اینه آدمیزاد چقدر سریع به شرایط جدیدش خو میگیره و میکه وای چطور ممکنه اون مدلی بتونم زندگی کنم باز؟ الان مسواک برقی خریدم یه هفته، میزان تمییز کردن دندونهام واقعا چشمگیر بهتره. به خودم میگم وای چجوری میشه اصلا مسواک دستی زد؟ حالا ۶ ماه هست اومدم اینجا، میگم وای چجوری میشه ایران زندگی کرد؟ بحثم سر حجاب و ازادی اجتماعی نیستها. اونها به جای خود بسیار هم مهم. بحث اینه از تمام دنیا جا افتادیم. مثلا فرمول وان. دنیا داره بیزنس میکنه رو فرمول وان، ما اصلا در مخیلهامون هم نمیگنجه بخوایم یه روزی ایونتش رو داشته باشیم. با پوند ۷۰ تومنی. چجوری واقعا میشه به ریال پول دراورد؟
+ یکجورایی داستان دوستیهای مسخره و نمایشی رو گذاشتم کنار. واقعا خیلی دیوانه بودم که اونقدر اونهمه ادمهاییکه نمیتونستم تحمل کنم رو، تحمل میکردم.
+ عکس رادیولوژیه تو جیبم بود. خخخخخخ.
+دیشب با علی داشتیم حرف میزدیم، و بحث زن و شوهر بودن شد. اینکه اون به این قضیه فکر میکنه و نه خیلی زیاد، ولی کلا تا حالا نشده که پشیمون بشه. من بیشتر از اون فکر میکنم و تا حالا شده که پشیمون بشم. خوب گفتم واقعا بهش. یعنی در تلاش برای اینکه آدم خودش باشه و اینها. خوب گفت که منطقیه و اینها. چون کلا آدم منطقیه. ولی معلومه که خیلی چیزها مایه خوشحالیت نخواهد شد. از دستم صبح ناراحت بود وقتی بیدار نیشد. یعنی اینجوری میشد فهمید که تلاش میکرد با من بیدار نشه و اول من از خونه برم بیرون و بعد از تخت بیاد بیرون.بعد متوجه شدم که یه مشکل خانوادگیش که خیلی سال هست باهاش درگیر هست، دوباره سر باز کرده و متاسفانه خودش و من و همه میدونن که قابل انجام نیست و قابل درمان نیست. واقعا براش ناراحت شدم. دیدم خیلی زجر میشه گاهی و چقدر طفلی مثل کوه مقاومه خیلی وقتها. قربونش برم. دوست داشتن من هم برای اون مثل جزر و مد میمونه. هی میره و میاد. بلوغش رو ندارم. اینهم اعتراف کردم دیشب. البته نگفتم دوست داشتنت برای من کم و زیاد میشه. گفتم بلوغش رو ندارم. شاید بعدا به دست اوردم. اخی قربونش برم.