چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

ماه هفتم

یک احساس دین بسیار شدیدی به خانواده و به مامان و بابام میکنم. به داداشم حتی. این میاد تو ذهنم که با این وضع پوند، واقعا من باید کار کنم و پول جمع کنم که داداشم رو بتونم بیارم بیرون. به زحمتهای بابام و چشماش فکر میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه. همین الان که این جمله رو نوشتم، اشک تو چشمام جمع شد. به جنم مامانم فکر میکنم. به ذوق کردنش وقتی منو با استایل اینجا میبینه. به مهربونی بی‌نهایت داداشم. به مهربونی بینهایت مامان و بابام. عذاب وجدان میگیرم. وقت تلف میکنم، کار مفید نمیکنم، عذاب وجدان شدید میگیرم و سردرد میشم. میدونم ادم نسبتا کمال‌گرایی هستم اما واقعا با شرایطی که پیش اومده، چاره‌ایی جز تلاش و جون کندن نمونده برام.

 

یهو حس میکنم که برگردم ایران. بعد بخوام دوباره بیام اینجا. نگذارن. استرس. استرس.

 

خانواده من چه گناهی کردن. حالا مامان و بابام راحتترن ایران. داداشم که در عذابه. باید براش یه کاری کنم.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان