مامانم فهمید که با علی دوستم. یعنی داستانش رو بخوام بگم واقعا خندهداره به نظرم. حالا میگم داستانش رو، ولی اینجوری داره پیش میره که من و علی قضیهامون جدی میشه. حالا منظورم از جدی نه فقط به ظاهر ازدواج اینها که هم دوره و هم ممکنه نشه و هم همه اینها، بلکه بیشتر از همه، اون چیزی که برای هر دومون مهمتر و جالبتره اینه که حضورمون برای هم داره تبدیل به دلگرمی و یک پروسه همیشگی میشه. واقعا از اینکه شبها برسم خونه و علی باشه، حس دلگرمی و خوشحالی بهم دست میده. برای اون هم همینه. خیلی خودمون رو دوست دارم. خیلی عجیب، همدم هم شدیم.🩷🧿
+ این زمانی که دارم اینو مینویسم، خیلی از زمان اون متن بالایی میگذره. یک عالمه نوشتم و واقعا همهاشاز دست رفت و من چی بگم که خلاصهاش میشه اینکه از وقتی مامانم فهمیده رفته به خالهام گفته که خالهامم دوست نزدیک مامان علی هست. خوب خالهام ادم بدجنسیه و مطمئنم رفته بد گفته که اینها از سمت پدری روستازاده هستن که البته درست هم هست. واقعا بدی هم وجود نداره ولی تقریبا همزمان با این اتفاق، رفتارهای علی هم کاملا تغییر کرده. و یه خورده چیزی که نوشتم و پاک شده بود حالت غم و فلسفی داشت ولی این برام خیلی جالب بود که من با شخصیتی که دارم نمیتونم با ادمهای زیادی بگردم و از اون طرف ادمهاییکه از نظر ذهنی و فرهنگی به من میخورن، همیشه بایت فرهنگ متوسط رو به پایین خانواده یا سطح مالی متوسط خودم، باهاشون نتونستم بگردم. حالا که اومدم اینجا و جدا افتادم از اون ریشه ها یا حداقل اینجوری فکر میکردم میشه ولی خوب. تقریبا میشه گفت با ادم پولدارهای ایران دارم میگردم، میبینم سطح تفریح و فکری همه یکیه وهمیشه اون جیزی بوده که من بودم. ولی خوب چه میشه کرد. سطح خانوادگیم کاملا متفاوته. من حتی اصن این حس رو از مدرسه ابتدایی داشتم که دوست نداشتم مامان با اون سر و وضع بیاد دنبالم مدرسه. کلا از نظر ذهنی نمیتونم با اون ادمها بگردم و از نظر فرهنگی و مالی نمیتونم با این ادمها بگردم. اینکه من شاید متعلق به طبقه خاصی نباشم. از اینجا رونده از اونجا مونده.
موقعیکه داشتم این قسمت دوم رو مینوشتم در چشمام اشک بود. ولی الان فقط خلاصه واقعا ای دونت گیو ا شت.
بای فور نوع(now).