چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

روز سوم چالش در تخت

از اون چیزی که فکر میکردم، خیلی غمگینترم. مثلا خودم رو مجبور میکنم که کتاب بخونم، وسط کتاب خوندن، گریه میکنم. دیشب داشتم ورزش شکم میزدم، وسط دراز نشست افتادم به گریه. از تمام ادمهای محل کارم بدم میاد. از خانواده‌ام بدم میاد. علی با اون همه مهربانی، دلم نمیخواد دور و برم باشه. آدم عاقلی خودم رو میدونم و توی این فکرم چه کنم از این منجلاب در بیام، وسطش شروع میکنم به گریه کردن. دوباره نفرتم از مامانم شروع شده. در اینکه من مامی ایشو دارم، اصلا شک و شبه‌ایی نیس. اینکه چرا دارمم، بازم خیلی مشخصه چرا. چند وقت پیش، داشتم حرف میزدم باهاش، میگف این لباسه چیه؟ جدیده؟ هر چیز جدیدی ازم میبینه میگه این چیه؟ چند خریدی؟ عذاب وجدان بهم میده.  مستقیما میگه نه فعلا خوشب نکن تا بعدا. میبینی داشتم فکر میکردم اینهمه خوشحال نبودم و تلاش کردم چونکه بعدا. بعدا لابد تو قبره ایشالله. خوبه باز من میرم سر کار. یکجوری ازش تنفرم شروع شده. از داداشم، از خودم، از امین، از کیارش، از مهسا، از اون دختر عربه. از اون اکیپی که تونستن بوک کنن. از اکثر چیزها و ادمها متنفرم. واقعا نمیدونم چیکار کنم.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان