چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

18-تولد

 

خوب، مامانم مثل همیشه فشار میاره و از اونطرف من هی به علی میگم ولی سوال این هست که ایا من خودم واقعا کیخوام یا نه. کلا نمیتونم با کسی حرف بزنم و خیلی احساس تنهایی میکنم. از اینکه توسط دوستهای علی هم محاصره شدم، واقعا خوشم نمیاد. بعضیهاشون خوبن، بعضی‌هاشون نه. بعضی‌هاشون خیلی سن‌اشون بالاس. مثلا ۵۵ ساله. طرف همسن مامانمه رسما. ولی از طرفی یاد ساناز میفتم. یاد اینکه کلا دوست ندارم معلول حوادث باشم دیگه. کلا میبینم این روزها غمگینم، اسیب‌پذیرم، بی‌احساسم. یاد روزهای اولی که اومده بودم میفتم، واقعا شادتر بودم. هر روز که بیدار میشدم، مینوشتم روز ۱۹ ام، روز ۳۴ ام، روز ۵۰‌ام. الان روزها همینجوری میگذره و هیچی. ۲۰ روزه دیگه، تولدم هست و مطلقا حسی ندارم. اون موقع‌ها که اباده بودم، خیلی حال میکردم. شاید واسه خاطر نوره. شاید بهتره از روز تولدم باز count شمار بگذارم. با این تفاوت که بدونم هیچی ته‌اش نیست.

-18 میام خونه، ورزش میکنم حتی به سختی و ناقص

 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان