فردا دقیقا میشه یکسال که مهاحرت کردم. درسم رو تموم کردم، پایاننامه (Dissertation)ام رو دو روز پیش سابمیت کردم. ۳ جای مختلف کار کردم و جاهامو عوض کردم، با دوستهای علی دوست شدم، که تعداد خیلی زیادین و «ازدواج کردم». بله. من ازدواج کردم. علی ازم در روز تولدم خواستگاری کرد. عین انسانهای اینجا زانو زد بعد بهم گفت will u marry me? . واقعا خندهام میگیره هر دفعه به این فکر میکنم که به انگلیسی گفت. چرا اخه؟:)))
Anyway. بیشتر از هر وقت دیگهایی اما حس میکنم که دیوونهام. از میزان تفاوت فرهنگی و مناسکی که وجود داره واقعا ترک میخورم. الان حتی احساس مسئولیت بیشتری میکنم و فکر میکنم که الان این وقتشه. یعنی دیگه وقتی نمونده که بزرگ شم. برای همین خیلی جدی میرم تراپی. یک ماهه توییترم دیاکتیوه و هیچ تمایلی هم ندارم برگردم. اما خیلی زیاد احساس ناراحتی میکنم. کلا خوشحال نیستم. همهاش احساس کمبود میکنم. کمم و ناکافی. قرص شادی کاش داشتیم.