چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

خلاصه

بزرگسالی واقعا سخته.الان یخچال کثیف و اشفته هست. صبح‌ها که میرم سر کار، شب ام ساعت ۹ برمی‌گردم خسته و زار. کی وقت کنم؟ کی جونشو داشته باشم؟ 

تخمی می‌رم اینور اونور، یه ذره به خودم نمیرسم. از این حالت مامانم که همیشه خیلی تخمی و شلمی لباس میپوشد بدم میومد، حالا شدم مثل خودش. کی وقت کنم اینجا دوست پیدا کنم؟ حسم میگه خیلی ارتباط اجتماعی‌ام بیفایده و سطحی و غیر‌جذابه. فک میکردم اجتماعی ادم جالبی‌ام ولی حسم اینه نه واقعا. سرم همه‌اش تو گوشی شده این چند هفته. کی مغز رو بپرورانم. سر کارم مثل مستخدمها میرم و میام.

ایران هم که جنگ میشه. کی وقت کنم مغزم آسوده باشه. خیلی بی‌حس شدم. جدیدا دارم میرم تراپی و این دوشنبه، ۵امین جلسه‌ام بود. این تنها کار خوب و عمیقی هست که شروع کردم برای خودم انجام دادن. برای علی. برای بچه‌های نداشته‌ام. برای خانواده‌ام. چرا میگم خانواده میگم مامان و بابا و مری؟ چرا تو ذهنم خودم و علی شکل نمیگیره؟ چون تازه اتفاق افتاده؟

۲
tahi :D
۱۳ مهر ۱۵:۴۹

امیدوارم زودتر همه چی برات بیوفته روی روال

اسباب بازی
۱۱ مهر ۰۷:۵۰

همین تراپی رفتن رو کنسل کنید حالتون خوب میشه ! 

پاسخ :

ببخشید خیلی حرف چرتی بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان