بزرگسالی واقعا سخته.الان یخچال کثیف و اشفته هست. صبحها که میرم سر کار، شب ام ساعت ۹ برمیگردم خسته و زار. کی وقت کنم؟ کی جونشو داشته باشم؟
تخمی میرم اینور اونور، یه ذره به خودم نمیرسم. از این حالت مامانم که همیشه خیلی تخمی و شلمی لباس میپوشد بدم میومد، حالا شدم مثل خودش. کی وقت کنم اینجا دوست پیدا کنم؟ حسم میگه خیلی ارتباط اجتماعیام بیفایده و سطحی و غیرجذابه. فک میکردم اجتماعی ادم جالبیام ولی حسم اینه نه واقعا. سرم همهاش تو گوشی شده این چند هفته. کی مغز رو بپرورانم. سر کارم مثل مستخدمها میرم و میام.
ایران هم که جنگ میشه. کی وقت کنم مغزم آسوده باشه. خیلی بیحس شدم. جدیدا دارم میرم تراپی و این دوشنبه، ۵امین جلسهام بود. این تنها کار خوب و عمیقی هست که شروع کردم برای خودم انجام دادن. برای علی. برای بچههای نداشتهام. برای خانوادهام. چرا میگم خانواده میگم مامان و بابا و مری؟ چرا تو ذهنم خودم و علی شکل نمیگیره؟ چون تازه اتفاق افتاده؟