سر اشتباه لپی که خودم کردم، مجبور شدم واسه جمعه، از دوشنبه بگم که نمیتونم اون روز رو بیام سرکار. رییسم چون خیلی وسواسه، ادم خارج از مجموعه حال نمیکنه بیاره واسه همین واسه یه مرخصی رو میگه باید یه ماه زودتر بهم گفته باشین. از اون طرف داره زور میکنه چون این یه روتینه که ممکنه هر کسی نتونه یه دفعه بیاد سر کار و یه مجموعه جبرانی دارن که ادم جایگزینش میکنن ولی چون باید پول بیشتر بده و کلا از کار کسی خوشش نمیاد، میگه نه. از اون طرف خیلی برام مهم هست بتونم حقمو، بخصوص سر کار بگیرم. اخه ماشالله تمام عمرمم ایران بودم، همیشه باید حق و ناحق رو میگفتی چشم. بعد داشتم اینو به علی میگفتم، یهو قاطی کرد که گوه خورده. کس ننهاش. نمتونی بری، نمیتونی بری دیگه. خلاصه گفتم که نمیام. گف نه دیر گفتی، باید بیای. من هم گفتم نمیام. اخه اصلا به این کاره دیگه نیازی ندارم. تفریحی میرم. دو سه ماه دیگه هم کلا دارم میام بیرون. همین فردا هم بگه دیگه نیا که جراتشو نداره، کاملا از خدامه. یعنی بهش به چشم تمرین واسه آیندم نگاه میکنم.
داداشمم خیلی مثل همیشه زندگی همه ما رو تحت الشعاع عدم تصمیم و مونگال بازیهای خودش میکنه که در نهایت «بیاین زندگی منو جمع کنین». این دفعه دیدم واقعا از اینکه سالها و بارها، این حالت به طرق متفاوتی تکرار شده، یک بیحسی و کرختی خاصی داشتم که انگار شوک اون از اینکه واقعا برای من اهمیتی نداره، براش از همه بیشتر سنگینی کرد.