من خیلی خفنم. حیف که وقتش رو نداشتم که نشونتون بدم.
من خیلی خفنم. حیف که وقتش رو نداشتم که نشونتون بدم.
دیشب و پریشب اونیکی پسره بهم گیر داد و بعد اونیکی تره پسره. عجیبش چیه؟ عجیبش اینه من هی هر چی میگن، میگم "نه" و این برای خانوم میم "بله گویان" و "دائما کرم وجود فعال" واقعا عجیبه.
نمیدونم چی بگم. نمیخوام نقش قربانی رو بازی کنم. کاری که واقعا در گذشته میکردم و واقعا باعث میشد که قربانی بشم و انگار که لذت میبردم از اینکه حالا این وسط من قربانی شدم. مریض هست و خودمم میدونستم روند مریضیه ولی ناخواداگاه این کار رو میکردم.
حالا دیگه از این کار بدم میاد. اصلا نمیفهمم چرا باید قربانی باشم که حتی در درجه بدترش بخوام نقشش رو بازی کنم.
مدتی هست که میدونم تقریبا امورات اصلی زندگیم، به دست "خودم" هست و کسی رو نمیتونم بابتش سرزنش کنم.
چیزی که نوشتم، به اتفاق و حرفی که الان شنیدم به ظاهر چندان ربطی نداره ولی خودم میدونم که داره. نمینویسمش که یادم نمونه.
چون به هر حال من قربانی نیستم.
مامانم امروز صبح بهم گفت " خیلی کارها رو باید انجام بدی و دیگه بهش فکر نکنی و بگی از دفعه بعد "
نظر شما چیه که همه چی رو فراموش کنیم و فردا ما یکی دیگه هستیم.
چقدر باور دارین که این " از فردا " شروع کردنها میتونه برای کسی یا جایی موثر باشه؟