اگه گفتین دیروز و امروز چقدر گریه کردم؟ هزاران بار. اگه گفتین چرا؟ چون لایه دیگری از خودشناسی رو درنوردیدم. که هر دفعه اش غم انگیزتر میشه. اگه گفتین کیا میدونن گریه و خودشناسی و هزاران بار را؟ شما. شما عزیزان.
اگه گفتین دیروز و امروز چقدر گریه کردم؟ هزاران بار. اگه گفتین چرا؟ چون لایه دیگری از خودشناسی رو درنوردیدم. که هر دفعه اش غم انگیزتر میشه. اگه گفتین کیا میدونن گریه و خودشناسی و هزاران بار را؟ شما. شما عزیزان.
یه هزار ساله میخوام زود پاشم و کلی کارای چسان فسان کنم ولی هزار سال هست نتونستم. مثل الان که ساعت ۷:۲۵ بامداد هست و بنده باید ۷:۳۰ از خونه بزنم بیرون
اینکه یه عده اینجا تو رو میخونن و میان که تو رو بخون، یعنی میان می نویسن وبلاگ چغور پغور، همه اینها عجیبه.
داشتم کتاب میخوندم که یکدفعه چنان غم دوری مادر مرا گرفت که پیامدش شد سرچ در گوگل با عنوان جوکهای بامزه، فرستادن در واتساپ و از دور اشک ریختن
تو مغزم سرش کلی داد زدم و قهر و فغان و یک عدد توی گوشی، سپس در واقعیت به وی به ارامی مطلب نگران کننده رو ابلاغ کردم و خیلی راحت گفت حق با تو هست، تغییرش میدم.
واقعا نمیدونم چرا این عادت دیوانه وار خودخوری از من جدا نمیشه؟
فکر کنم دو ماه دیگه بفهمم مردم وقتی شکم ندارن، حواس پنج گانشون چه فرقی با بقیه داره. مثلا اسمون رو چه رنگی میبینن.
بعله، من فک میکنم که از دست زیدم ناراحتم کمی( اینقدر زید زید شد که الان میپاشم به در و دیوار و کثافت و خون ) که علتش این بود که من فهمیدم که حالا که طرحم داره تموم میشه، رسما گوه هم پس انداز نکردم که همانا همانطور که ذکر کردم شامل پکیجهای طلایی مسافرتی ۹ روزه، ۵ روزه، ۳ روزه، ۲ روزه و نصف روزها در هزاران هزار شرایط متفاوت که چون بنده خیلی زیبا و قشنگ و با شعور بوده و هستم، خرج هر گونه چیز میز خود را خودم دادم که البته افتخار نیست و الزام است. اما چه شد؟
گوه هم ندارم الان و کمی بعد هم طرح تموم میشه و من باید برم کار پیدا کنم که شنیدم اوضاع کار حسابی به هم ریخته هست و اگه هم میگفتم که با این چس مثقالی که کف دست من میگذارن برای طرح، استطاعت مالی سفرهای پی در پی رو ندارم، زید عزیز مرا به بی وفایی، عدم اهمیت و همه اینها متهم میکرد و مثل همیشه من اینها را در مغز نگه داشتم و چیزی نگفتم و هم اکنون در استانه فروپاشی مالی قرار دارم و لطفا ان چاقو را بیاورید که در چشم فرو کنم.
چون خیلی دختر گلی شدم و صبح بیدار میشم و صبونه مفصل و کتاب خونی به راه، امروز رو شروع کردم به وبلاگ خونی مثل خیلی قدیما. هی از این لینک به اون لینک و هی وبلاگهای جدیدتر
خیلی خیلی خیلی حس خوبی داشتم و الان هم دارم. زندگی داره مسیراش رو پیدا میکنه
۹ روز با زید رفتیم مسافرت که البته یه جاهاییش رو استرس داشتم چون از مامانم قایم کرده بودم و گفته بودم ۳ روز مسافرتم :)))
و یه روزش رو از سر کار پیچوندم
بسیار پر انرژی برگشتم سر خونه و زندگیم و برو که بریم ببینم میخوای چیکار کنی.
+ سخیف و سطحی شدم. فعلا فلسفه نداریم. ریاضی نداریم. علوم اجتماعی داریم و ورزش.