اخ اخ، حالا اصل کار زندگیم الان الان الان الان شروع شد.
اخ اخ، حالا اصل کار زندگیم الان الان الان الان شروع شد.
مسئولین گفتن که ما متوجهیم که تو بچه خوبی بودی و متوجهیم که اشکال کار از ما بوده و ما به تو پایان طرح میدیم سر موعد مقرر که من از اینهمه توجه و منطق مسئولین فقط پشمهایم!
موقع دفاع کردن هم، همین شد. اینقدر خون به جگرم کردن و شدم، که موقعی که دفاع کردم و خانوادم خوشحال و خندان دورم رو گرفته بودن که اره اره، پس خیلی خوشحالی الان؟ من واقعا حسی نداشتم.
تا هفته پیش خوشحال بودم از نزدیک شدن به موعد اتمام طرح ولی الان که معلوم نیست تا کی و کجا و چطور. هیچ حسی دیگه ندارم. هیچی. هیچی. فقط خستگی.
حالا چون خیلی حالم گرفته بود، اینو نشد بگم ولی الان میگم که دقیقا همون روز که داشتم میگفتم میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها، همون روز من رفتم پول دادم واسه دکتر دیوونه ها. نحوه اشنایی؟ تبلیغات ای فیلم :)))))))))
اون قضیه که نمیخوام دقیق بهش اشاره کنم که هزار سال بود و هست و احتمالا خواهد بود. به استصال رسیده و تقریبا مطمئنم درمانی براش وجود نداره پس فقط دوری و دوری تا کمتر ترکشاش بهم بخوره که از طرف دیگه ایی بهم گفتن که اره اضافه طرح خوردی که قابل پیش بینی بود که حالا یا اضافه طرح رو میرم یا با صحبت حل میشه که نمیدونم در نهایت چی. اما. اما.
چیزی که یاد گرفتم سر خم کردنها برای ادمهایی بود که نه لیاقتش رو داشتن و ندارن و نه هرگز به دست خواهند اورند و تو مجبوری. مجبور. ایران فقط سیاستش یا اجتماعش یا حجابش یا اقتصادش و یا همه مواردی که میشه رو کاغذ اوردش، بد نیست. یکیش همینه.
شخصیت ادم خورد و خاکشیر میشه. سر ظلم مسلمی که بهت داره میشه. که ماهها یونیتشون خراب بوده و تو اصلا نتونستی کار کنی که تقصیر اوناست ولی تو باید تاوانش رو بدی.
من شخصا، پایان طرحم تموم شه. میدونم. میدونم دیگه با مسئول و غیر مسئول چه برخوردی خواهم داشت.
همینطور که تو این کنگره که رفتم هر استادی که لیاقتش بود بهش سلام شد و هر کی که نبود نه. که خیلی برام لذت بخش بود که تو چشمای اون استاد میدی که چطور دانشجوهای سابقش ایگنورش میکردن. چرا که احترامی اگر بود از سر اجبار بود و اگر دیگر اجباری دیگه نباشه پس برمیگرده به شخصیتت که خدافظ.
این نیز میگذرد.
مشکلات واقعی و غیر واقعی دارن خودشون رو نشون میدن و من این دفعه ریسک نمیکنم و میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها. بس بود اون همه سال های سگ. این دفعه نمیخوام سگی شه. در نظر دارم حداقلش بدونم که میدونم یه مشکلی هست. نه اینکه بپذیرم مثل قبل که خوب من زندگیم گنده، خودم گندم، همیشه هم همین بوده و خواهد بود.
حالا نمیدونم اگه بگم میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها، بهم میگن وای واسه چی؟
عادت کردن بیان بریزن سر من غصه ها و درداشونو چون قشنگ میبینم که خودخواهن. که میخوان تقسیم کنن غصه هاشون رو همیشه همیشه با تو و این خوبه ولی قرار نیست این کار رو برای تو کنن که این بده.
بنده سنگ صبورشون بودم و سنگ صبور نباید خودش مشکلی داشته باشه.
ای بابا، خیلی خودخواه شدینا.
طبعا خیلی منتظرم که طرحم تموم شه که خیلی معلومه چون شما رو گاییدم برای اینکه چرا من تموم نمیشم و اطرافیانم رو هزاران برابرتر. اما. خیلی خلوت داشتم اینجا. خیلی زیاد و خیلی با این حال میکنم. مثلا. چجوری ممکنه که پیش بیاد که من بی وقفه با اهنگ James Blunt-1973 برقصم و بپرم و بجهم و بخندم مثل الان؟
فکر میکنم باید یه چیزی داشته باشم واسه خودم. یه چیزی که وقتی یکی هی صدا بزنه «میم! میم! مگه با تو نیستم؟» یکی اون اطراف باشه که بهش بگه « هیششش، مگه نمیبنی مشغوله اون کاره؟ »
کدوم کار؟