امروز نشستم گریه کردم. تقریبا هر چند روز یکبار دارم گریه میکنم. مثلا چند ماه پیش، هر ۳ روز یه بار گریه میکردم الان مثلا شده هر ۶ روز یکبار.
از این ناراحتم که زمان کمی دارم در صورتیکه خیلی خوب میخونم و خیلی خوب میفهمم ولی زمان کمی دارم. بعد دیدم یکم گریه هام داره بزرگتر میشه. یعنی برای این هست که من از ته دل از این رشته متنفرم. متنفرم. چرا دارم درس میخونم؟ چون برم تخصصی که کمترین ارتباط رو داره باهاش. چرا باز ناراحتم؟ چون من نمیخوام تهش بشم یه آدم معموای تو ایران که برم سر کار. من یه سری استعدادها تو یه سری زمینه ها دارم که هم خودم میدونم و هم بقیه میدونن و همه بهم میگن چرا نمیری دنبالش؟
الان تو این سن میفهمم تمام اون حرفهایی که خیلی خارجی به نظر میومد که برو دنبال علاقت، برو چیزی رو انجام بده که دوسش داری، چقدر راست بوده و چقدر فرعی و خیلی از رو شکم حرف زدن، به نظر میومده.
من نمیتونم این کار رو برای تمام عمرم بکنم. و نمی کنم. و تمام. یاد دوست پسر دومم میفتم، ازش واقعا خوشم نمیومد و ناراضی بودم و هی تو دلم به خودم دلداری میدادم که نه حالا ببین. اینجاش خوبه. اونجاش خوبه. در صورتیکه نه. همیشه یه غم و ناراضیتی داشتم. حالا هم شده داستان شغلم. من این مسیر رو عوض میکنم. حالا میبینی.