چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

مرکب

چند ساله داستان این(داداشم) و اون(فامیلها) روانیم کرده؟ ۷ سال.

بیا دست دوستی 🤝🏼 ببندیم که دیگه کاری نداشته باشیم. البته کاری هم نداریمها. میان وسط ماجرا میگن نه ببین! نگاه نگاه! بعد تا اومدن وسط ماجرا و دایره، فقط لگد میزنیم بهشون. شَق شَق.

۰

متوجه شده ام.

تو پروفایل اینستا، کلمه Dentist رو وارد کردم. چون بالاخره حس کردم که واقعا حق ام هست.

۳ ماه دیگه هم شروع میکنم اینستای واقعی داشتن. نه فقط این. بلکه هر چیز دیگه ایی. چون باز هم حقمه. چرا هی فرار فرار؟ چون زندگی خیلی کوتاهه.

۰

تا انقلاب مهدی، ۵ کیلو لاغری

به جز چاقیم که چاقی صفت بدی نیست، ولی پاهای من توان این ۵ کیلو بیشتر رو نداره، از بقیه چیزهایی که شدم، خیلی خوشم میاد.

چون خیلی تو خونه موندم، هر دفعه میرم بیرون، خیلی حس زندگی بهم میده. بعد با همه هی حرف میزنم. و جدیدا یه دفعه میپرم با یه غریبه شروع میکنم حرف زدن. تا حالا که غریبه خیلی استقبال کرده. فکر کنم زجه زدنهای درونیم برای زندگی کردن و محیط، پاشیده میشه به بیرون.

امروز رفتم پایین یه بسته بگیرم، یه گربه خیلی بدحال از جلوم رد شد. هی گفتم پیشی بیا. اومد نزدیکم. بعد من رفتم آیفون رو زدم به مامانم گفتم یه غذایی چیزی بیارین واسم، تا بدم به گربه. بعد خیلی بالا پایین میپریدم واسه خودم. دیدم یه آقاهه وایساده وسط کوچه، نگاه من میکنه و میخنده. بعد طبق معمول من یه چیزی گفتم و اون هم خندید. خندیدن آدمها تو ذهنم میموند و ثبت میشد که وای در فلان تاریخ بنده فلانی را کمی به خود جلب کردم. الان میگم چرا زندگی از اول این نبوده؟ زندگی اصلا همین بوده. یعنی این باید باشه. یعنی مثلا سر سفره اومدن "آب" گذاشتن. "آب" که عادیه. "دلستر" که نیست. دیگه این چیزها برای من "دلستر" نیستن. "دلستر" شده یه چیز دیگه.

خیلی انرژیم بالا رفته. یعنی من میگم این مدت که همه اش خونه ام و بلا ملا اومد سرم، اصن فهمیدم بابا زندگی همه اش همین روزهاستهااا. همین روزهاست. ببین واقعا از خودم خیلی خوشم میاد به جز چاقیم. همه این صفتهایی که الان دارم رو، یه روزی خودم رو میکشتم که داشته باشم یا اداش رو در مییوردم. الان دارمشون بدون اینکه الان حس خوشحالی داشته باشم. این وسط ماجراست و ماجرا ادامه داره تا ۵ کیلو لاغری.

۰

میرم میرم میرم

کلیشه هست که کلیشه نیست. اونیکه رفت خیلی خفن بود. خیلی. 

یادم باشه عمر اینقدر کوتاهه و یادم باشه برم زنده گی کنم. برم شجاع باشم. برم برم برم...

۰

رفت. می ریم.

از تزویر بدم میاد. بخصوص از تزویر خودم.

۰

هنوز و هنوز باورم نمیشه.

فقط اخبارهای کرونا رو میخونم. آدمهایی که میگن کسی رو از دست دادن. اصلا هیچ چیز دیگه و اخبار و اتفاق دیگه ایی مهم نیست. کشتار میکنن این پدر سگها. هر خونواده که داغدار میشه، میدونی چی میشه؟ میشه دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.

دیشب داشتیم برمیگشتیم خونه، یه مرده داشت فرار میکرد، پلیس هم دنبالش. داداشم گفت کاش با ماشین میزدم به پلیسه. اینجوری میشه.

نمیدونم چی بگم از حالمون. از حال مامان و باباش و خواهر و برادرش. کل فامیل داغون شدن. داداشم داغون شده. من هی راه میرم تو خونه از این ور به اونور. فکر میکردیم مرگ مال همسایه است. دیدی چی شد؟

۰

رفت

.

۰

روانی با روانی. باز با باز

تستهای مربوط به یه فصلی رو میزدم و یه سریش رو یادم نمیومد ولی نرفتم حتی چک کنم، چون زده بودم کاغذهای اون صفحه رو پاره کرده بودم.

تا به حال در هیچ دوره ایی اینقدر دیوانه و روانی نبودم. 

۰

نگارین.

 پادکست کینگ رام فقط اوناش که با جیسون حرف میزنه رو، میرم گوش کنم. چون فعلا نیاز دارم که کسکلک گوش کنم. بعد یکی از وبلاگها که متاسفانه یادم نیست کی، گفت که کینگ رام با یه خانوم ِ معلم یوگا صحبت کرده، به اسم اینستایی "نگارین" و خیلی خوب بود و اینا. من رفتم گوش دادم. خیلی خوب بود و اینا.

https://castbox.fm/va/2664563

۰

خوب شو.‌خوب شو.

برق رفته و من با خیال راحت میتونم "هیچ کاری" نکنم. مدتهاست که با خیال راحت "هیچ کاری" نکردم. همیشه دارم کاری میکنم و همیشه این حس رو دارم که فایده ایی نداره و میدونم که همینه. یعنی نه واقعا بدبینانه و نه خوش بینانه، بلکه خیلی واقع بینانه میدونم که این کار حال حاضرم جوابی نداره. زندگیم حدود دو سال میشه که متوقف شده. از بعد از طرحم. 

چقدر نوشته هام در اون موقع در راستای این بود که بهم اضافه طرح نزنن و چقدر یک حس غریبی داشتم که خوب بعدش چیکار میخوای بکنی؟

من در این راستای "هیچ کاری" کردن و "همه کار کردنِ" بعدش، هم از خودم گله دارم و هم ندارم. قرار بود با دوست پسرم ازدواج کنیم و قرار بود از ایران بریم. و حالا ببین کجام؟ جدا شدیم از هم و نشستم توی خونه و هر روز به خودم میگم بخون و بخون و از اونور میگم که حالا تو که قبول نمیشی.

از خودم گله ندارم که چرا این دو سال رو هر روز گریه کردم، که علتش دوست پسرم بود و از خودم گله دارم که چرا افسار زندگیت رو دادی دست کسی غیر از خودت. و باز از خودم گله ندارم که چرا افسار زندگیت رو دادی دست غیر خودت که خوب یادت میاد که چطور با ناراحتی هی بهت میگف یعنی میخوای بدون من بری. پس من چی. پس ما چی. که باز از خودم گله دارم که چرا فکر نکردی هر چیزی در جهان میتونه خیلی موقتی باشه. مثل الان که من توی تاریکی نشستم و پسرخاله ام تو بیمارستان داره با کرونا دست و پنجه نرم میکنه و کل خانواده دارن گریه میکنن. چقدر همه چی موقتیه.

از خودم خوشحالم که به چند چیز خیلی مهم درونی رسیدم که اگه در این دو سال، هر روز گریه نمیکردم، هیچوقت نمیشدم "هدیه تهرانی"

+گریه هام عشقی نبوده کاملا. ۳۰٪ عشقی. گفتم که خیلی سخیف به نظر نیام.

+یعنی خوب میشه؟ کاش بشه. باید بشه.

 

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان