مغزم میگه فلان کار در فلان ساعت. بدن ام میگه چشم چشم.
از عصر تا به الان ۳ بار برای گربه ام گریه کردم؟ آیا طبیعیه؟ بله.
اصلا برای زیدام گریه نکردم. آیا طبیعیه؟ بله.
دلم برای گربه ام تنگ شده. برای اون نشده.
بخدا روزگار عجب چیزیه والله.
رفتم یک گربه نی نی بی سرپرست با تمام ویژگیهای مدنظرم رو ورداشتم اوردم تو خونه (باید کاملا معمولی باشه، در خیابان یک بلایی سرش اومده باشه، که متاسفانه گوسفندهای عزیزمون مادرش رو با تفنگ ساچمه ایی کشتن و بعد هم داشتن خودش رو شکنجه میکردن که نجات داده شده )
هیچکس کاریم نداره، میگن این دختر حالش خرابه، ولش کنین :)))
امّا جالب شده که محبت اعضای خانواده رو جلب کرده. آخه واقعا خیلی بچه گربه باحالیه.
دوست پسرم تموم شد. و هزاران چیز خیلی خیلی مهم و دردناک یاد گرفتم. که البته تنها دوست پسرم بود که دوسش داشتم و این برام سخت ترش کرد. اشکالی نداره. دنیا همینه دیگه. مغزم که نپاشیده کف خیابون. مغزم چیز میز جدید یاد گرفته. حالا اون مانع اصلی که نمیگذاشت درست درس بخونم، دیگه نیست. لزومی هم به انتقام نمی بینم. اون همونکه خودش رو داره، بدترین انتقامه.
از تپش قلب و از خریت ام، چشمام رو میخوام بندازم جلوی سگ. بابا زنیکه یه دیقه نفس آروم بکش.
با روزی ۱۰ ساعت درس خوندن هم نمیرسم به چیزی که باید. مغزم از "حالا چیکار کنم ها" گاییده شد.
از الان.
۱ ۲ ۳.