ما خونمون سر نبشه، ملت میخوان برن تو اون کوچه کناری، باید از کنار ساختمونه ما رد شن. میلیونها بار ماشین با صدای بلند از اینجا رد شده که میلیونها بار منهای یک رو، داشتن تتلو گوش میدادن. خیلی جالبه ها:))
ما خونمون سر نبشه، ملت میخوان برن تو اون کوچه کناری، باید از کنار ساختمونه ما رد شن. میلیونها بار ماشین با صدای بلند از اینجا رد شده که میلیونها بار منهای یک رو، داشتن تتلو گوش میدادن. خیلی جالبه ها:))
چون اون نصیحتهایی رو که به مردم میکردم رو دو روز گوش ندادم ولی الان میبینم، نه! مردم همچنان گوش نمیدن ولی من به خودم اومدم و دارم نصیحتهای خودم رو برای خودم انجام میدم، واسه همین میخوام به خودم دست دوستی بدم 🤝🏼
رسیدم به یه صفحه ایی که اون موقع که اون صفحه رو میخوندم، خیلی ناراحت بودم. یه خط میخوندم بعد یه خط گریه میکردم. بعد دوباره یه خط میخوندم، یه خط گریه میکردم. بعدم پرتش کردم اونور کتابه رو. گفتم ولش کن. حالا اومدم دوباره بخونم، ببینم چی میشه بالاخره آخرش. دوباره حالت غم به من رسید و نصف روز هست به سقف خیره هستم. خیلی جالبه ها.
داشتم با "آ" حرف میزدم. بعد همینجوری خنده خنده شد. یه عکس همینجوری از یه گربه فرستاد. پاهاش تو عکس بود. گفتم چرا نصف شبی شلوار جین پاته. گفت وای وای چون شلوار خوب نداشتم.
بعد دیدم مردم من رو دوست دارن بعضیاشون. براشون مهم هستم. رفته نصف شبی شلوار جین پوشیده واسه عکس. یعنی نمیدونم چجوری بگم. یه رفتارهای جالبی از بقیه میبینم. مثلا میبینم فلانی اسم من رو کامل میدونه ولی من هیچی هیچی. یعنی من میدونم واقعا خیلی خودم رو دست کم میگیرم. ببین میخوام یه چیزایی بگم ولی نمیدونم چجوری بگم.
از نا امیدی امتحان، گریه کردم. نا امید. خسته.
میدونم ناشکریه ولی خوب انرژیم پایینه. میشه بیام این پست رو ببینم و بگم اون روزا هم باورت میشه تموم شد؟
میخوام تو وقتهای بیکاری، به جای اینکه تو توییتر بچرخم، بشینم از اول "ناوکست" رو گوش بدم. در درجه اوّل تمام پادکستهایی بوده که گوش دادم. بخصوص بعنوان یک زن.
اینکه تمام فرآیندهای مردسالارنه و احساس مفعول بودن زنها، چه از یک روندهای انتخاب طبیعی و روزگار میاد. یعنی بررسی اینجور چیزها بصورت "علمی" همه چیز رو خیلی واضحتر و خیلی آسونتر میکنه. در انتها می بینم که احساس قدرت بیشتری دارم. مثلا یکی بگه فلان. میگم خاک تو سرت، خفه شو. به به!
در این مدت، یعنی در این ۸ سال، یک دوست پسر رو با دوست پسر دیگری روشن کردم. حداقل حداقل حداقلش ۱.۵ سال مطلقا نباید با کسی باشم. قشنگ مغزم باید نفس بکشه. بعد به خودم میگه وای من سن ام داره میره بالا. اگه آدم مناسبی پیدا نکردم چی؟ اگه فلان و چنان. بعد به خودم میام میبینم من که این هوا ادعای روشن فکری و فلان و چسان، خاک به سرم، این شر و ورا چیا میگم به خودم؟
بعد میبینم واقعا اصلا سالم نبودم خودِ من تو اون رابطه. یعنی اصن کاری به خود اون شخص مقابل ندارم. اصن من نبودم تو اون رابطه. یعنی بزرگترین چیز رو از دست داده بودم. بعد خود خواسته و خودم با دست خودم اینکارو میکردم. یعنی واقعا خودم برای خودم سالم نبودم. خلاصه که. بعله داداش. یکدفعه خیلی خالی از پسران و جامعه شدم. حالا بیایم یکم بپردازیم به خودمون. یک سال غافل شده بودیم.
بگذارید بگم دیگه میخوامچیکار کنم
اولا اینکه دست کنم تو حلقم، کل این ماکارونیا رو بالا بیارم.
دوما که بایستی برم ۱۰۰۰ کیلو کم کنم.
بعد اینکه همه اش ۵ ماه مونده.
بعد از این ۵ ماه هم، میرم به بازی و شادی میپردازم.
بعد از این ۵ ماه هم باید ببینم چی منو خوشحال میکنه؟
احتمالا کلاس آواز دوباره و پسر :))) نه نه. خاک به سر پسر. مرگ بر پسرها🤝🏼