چقدر این خانم دکتره حرف میزنه و چقدر خسته کننده هست. پس ما میفهمیم که نباید عمومی بمونیم و خسته کننده بشیم.
+ زن خوبی به نظر میرسه و از طرفی سهمیه ایی هست و از این منظر مزایایی داره و استفاده میکنه و این باعث میشه قابل اعتماد نباشه.
چقدر این خانم دکتره حرف میزنه و چقدر خسته کننده هست. پس ما میفهمیم که نباید عمومی بمونیم و خسته کننده بشیم.
+ زن خوبی به نظر میرسه و از طرفی سهمیه ایی هست و از این منظر مزایایی داره و استفاده میکنه و این باعث میشه قابل اعتماد نباشه.
از دوست پسرم تست چسان فسان روانشناسانه گرفتم، چون دکتر دیونه های آی فیلم بهم گف که ازش بگیر و جواب سوالاش رو بده که با جواب سوالای تو، بشینم تفسیرشون کنم.
یکی از سوالا این بود که شما احساس تنهایی میکنید اغلب اوقات؟ و اونم گفت اره. سوال دیگه این بود که ایا کسی شما رو درک میکنه و گفت نه. ایا اگر اتفاق بدی برای شما بیوفته، کسی براش مهم هست؟ جواب نه.
طبعا ببینید حس من بعنوان پارتنر ایشون چی میتونه باشه.
که تمام جواب اون سوالا برای من "اره" بود، بخاطر حضور اون تو زندگی من. و جوابهای اون "نه" بود با وجود حضور من تو زندگی اون.
ناراحتم واقعا
امروز یه دندون عقل رو نتونستم بکشم که چون نیمه نهفته بود و من نیمه نهفته نمیکشیدم و گفتم بگذار امتحان کنم که نشد.
که بعد مامان دختره اومد شاکی و فلان که چرا نمیتونستی، دست زدی
خیلی مفصله و بالا و پایین و کلا کار سختی بود و میدونم اکثرا قبول نمیکنن و همه اینها ولی نمیدونم، احساس کردم هزار درجه از جسارتم کم شد امروز و ترجیح میدم که دست نزنم، به هر چیزی نمیتونم و نمیشه و یه ذره سخته و یه ذره کوفته و هر چی، دست نزنم.
ناراحتم
چقدر رشته ام استرس داره، حس میکنم دارم له میشم. البته همین امشب
نه به اون روز که ناراحت بودم از کار از دست رفته و نه امروز که استرس دارم برای کار جدید
حدودا یک ساعت دیگه.
هر چه پیش اید، خوش اید.
الان بهم زنگ زدن که دندونپزشکهای دیگه اعتراض کردن سر اوردن دکتر جدید، نیا دیگه :(((
هنوز وارد نشده، نرفتم
میدونم که امروزها واقعا بازار کار بد شده و فلان ولی بازم توجیهی نمیشه واسه تنبلیهام
باید هزاران هزار درمونگاه میرفتم و شیفت و فلان تا بشه
بهم قول کار جدید دادن که خوشحال شدم که نشستم تو خونه خوشحال و خندون تا روز موعد بیاد که روز موعد ۱ بهمن بود که نیومده گفتن نیا :((
زندگی سخت شده واقعا :((
قدیما ورزش میکردم واسه هیکل چسان و فسان
الان ورزش میکنم چون همه باید ورزش کنن و عجیبه که مردم این کار رو نمیکنن.
الان بیشتر دقت کردم و دیدم که سه شنبه، یک بهمن هست و من از ماه جدید، قراره برم سر کار و یکم قالب تهی کردم.
اما ما چند تا نکته میدونیم:
۱-الان اخر شب هست و هورمونهای اومدن پایین
۲- کافئین زیاد خوردیم، پس استرس و تپش قلب
۳- این یه کار جدیده و ذات ادم اینه از کار جدید بترسه
پس ما اگه قالب تهی هستیم، اشکالی نداره. احتمالا ماه دیگه میام سر میزنم به این پست و میگم: أی بابا، میم جون! از چه چیزا میترسیدیا!
یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.
اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟
داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه
این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.
قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی اون. حالا هر جوریکه خوشحالش کنه. از همه مدلها
هر روز که بین بی رمقی و تزریق اجباری امید، در رفت وامدم.. ذکر هر روزم ولی میشه
« من قربانی این سیستم نمیشم.»