یک احساس دین بسیار شدیدی به خانواده و به مامان و بابام میکنم. به داداشم حتی. این میاد تو ذهنم که با این وضع پوند، واقعا من باید کار کنم و پول جمع کنم که داداشم رو بتونم بیارم بیرون. به زحمتهای بابام و چشماش فکر میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه. همین الان که این جمله رو نوشتم، اشک تو چشمام جمع شد. به جنم مامانم فکر میکنم. به ذوق کردنش وقتی منو با استایل اینجا میبینه. به مهربونی بینهایت داداشم. به مهربونی بینهایت مامان و بابام. عذاب وجدان میگیرم. وقت تلف میکنم، کار مفید نمیکنم، عذاب وجدان شدید میگیرم و سردرد میشم. میدونم ادم نسبتا کمالگرایی هستم اما واقعا با شرایطی که پیش اومده، چارهایی جز تلاش و جون کندن نمونده برام.
یهو حس میکنم که برگردم ایران. بعد بخوام دوباره بیام اینجا. نگذارن. استرس. استرس.
خانواده من چه گناهی کردن. حالا مامان و بابام راحتترن ایران. داداشم که در عذابه. باید براش یه کاری کنم.