چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

Will you marry me?

فردا دقیقا میشه یکسال که مهاحرت کردم. درسم رو تموم کردم، پایان‌نامه (Dissertation)ام رو دو روز پیش سابمیت کردم. ۳ جای مختلف کار کردم و جاهامو عوض کردم، با دوستهای علی دوست شدم، که تعداد خیلی زیادین و «ازدواج کردم». بله. من ازدواج کردم. علی ازم در روز تولدم خواستگاری کرد. عین انسانهای اینجا زانو زد بعد بهم گفت will u marry me? . واقعا خنده‌ام میگیره هر دفعه به این فکر میکنم که به انگلیسی گفت. چرا اخه؟:)))

Anyway. بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی اما حس میکنم که دیوونه‌ام. از میزان تفاوت فرهنگی و مناسکی که وجود داره واقعا ترک میخورم. الان حتی احساس مسئولیت بیشتری میکنم و فکر میکنم که الان این وقتشه. یعنی دیگه وقتی نمونده که بزرگ شم. برای همین خیلی جدی میرم تراپی. یک ماهه توییترم دی‌اکتیوه و هیچ تمایلی هم ندارم برگردم. اما خیلی زیاد احساس ناراحتی میکنم. کلا خوشحال نیستم. همه‌اش احساس کمبود میکنم. کمم و ناکافی. قرص شادی کاش داشتیم.

۳

Here we go

 

I just finished my second job and I'm heading to my third one. It was a pretty good day—I finally made a friend at work, and I feel an urgent need to improve my speaking skills, which I’ve neglected for a while. My assignment is almost done, and my final full-time job is now stabilized.

So, what’s next? Maybe I’ll marry Ali. I used to think a man's appearance was important to me, but that’s not the case anymore. However, Ali is far away, and his sadness is a big concern for me. His therapist mentioned that he deeply feels lonely, which is why he often surrounds himself with friends. This realization hit me hard. I always had a sense of it, but now it’s clearer than ever, and it really affects how I feel about him, and honestly, the feeling isn’t good. 

Maybe it’s normal to feel unsure about marriage, or maybe it’s not. I might need to look up stories online about people in similar situations.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان