چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

رضا

یه حالت اماده باش عجیبی اینجا دارم. صبح زود بیدار میشم. نه اینکه ۶،۷ یا حتی ۵،۶.. بلکه حدود ساعت ۴ و ۵. فرقی نداره شب‌اش چه ساعتی خوابیده باشم. کلا این‌ موقع بیدار میشم. توی این خونه‌ایی که هستم، ۵ تا اتاق داره با یه راهرو باریک که ته راهرو یه حموم و دسشویی مشترک هست و اون سر راهرو، اشپزخونه. یعنی چیزی به اسم هال و پذیرایی نداریم. تو این ۵ تا اتاق، ۵ تا ادمن. یکیشون یه دختره انگلیسی هس، یکی دیگه یه دختره فرانسوی. یه پسر اروپایی شرقی که اینقدر اصلا حرف نمیزنه و از اتاقش بیرون نمیاد که اگه بمیره، فقط از بویی که از تو اتاقش بلند میشه، میفهمیم یه چیزی شده و یه پسر ایرانی. اسم پسره رضاس. رضا واقعا موهبت بوده تا الان برام. روز اولی که داشتم چمدونها رو میکشیدم تو اتاق، یه لحظه یه پسر مو فرفری سبزه اومد بیرون که بره دسشویی، گف شما مستاجر جدیدین، گفتم اره، گف اسم‌ات چیه؟ گفتم مینا. شروع کرد فارسی حرف زدن که اا شما ایرانی هستی؟

بعدا فهمیدم رضا اینجا اشپزه و تو یه هتل کار میکنه. اوایلش یه سری رفتارهای محبت‌امیز نشون میداد. حدس زدم از من خوشش اومده. یه چند بار به بهونه‌های مختلف نشستیم به مشروب خوردن و فیلم دیدن و حرف زدن. تو یکی از این حرفها، اومد دستشو انداخت دور گردنم، من هم دستشو از رو شونه‌ام برداشتم و پرسیدم از من خوشت میاد. گف اره. گفتم سعی کن نیاد چون من نمیخوام دوس‌پسر داشته باشم. اونم گف باشه. میدونم هنوزم نمیچه از من خوشش میاد ولی اون نه گفتن اولی، باعث شد خودشو‌ جمع و جور کنه. اینکه هستش، خیلی خوبه. تنها کساییکه تو این خونه با هم دوستن، من و رضا هستیم. بقیه‌اشون با اینکه نزدیک دو سال هست که اینجا زندگی میکنن، از هم فرار میکنن. خیلی خند‌ه‌دار میشه واسم گاهی. اوایل که اومده بودم اینجا، یه حالت تازه‌ وارد مظلومی داشتم. الان اینجوریم که یه حالت ریزی، مدیریت میکنم. باید در مورد اون دختر فرانسوی دیوونهه هم بنویسم. اونم جالبه. کلا اتفاقهای این مدت زندگیم زیاد بوده.

کاش بتونم با علی هم، اعتماد به نفس و مدیریتم رو به دست بیارم دوباره. علی---» همون زید فعلی اینجا

۰

ماه اول، ۲۸ اکتبر

ارتباط من با این مرد اینقدر رویای هست که واقعا تا حالا همچین حسی نداشتم. حس‌ام زیاد نیست ولی بالغانه و قشنگه. خودش هم خیلی قشنگه. از وقتی باهاش اشنا شدم، مقادیر زیادی مهمونی و پارتی رفتیم. یه چیزی هست به اسم rave کردن. اینجوریه که موزیک house میگذارن و باهاش میرقصن. یه چند تا dj معروف داشتن میومدن که خیلی براشون ذوق داشت. گفت بیا با دوستام بریم، من اینجوری بودم که خیلی مطمئن نیستم از از این مدل اهنگها دوست داشته باشم ولی اون هی گف بیا و بهت قول میدم که خوشت بیاد. و واقعا خیلی خیلی زیاد خوشم ‌اومد. یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم شد. با اهنگها وقتی داشتیم میرقصیدبم، کلا از پشت بغلم کرده بود و میرقصید. خیلی قشنگ خودش رو با هم منطبق میکرد. من خوب میرقصم و اون‌ هم از پشت، باهام همراهی میکرد. یک جوری ادم رو ناز و نوازش میکنه که باید بهش دکترای استفاده از دستها در نهایت لطافت رو‌ بدن. دیشب هم رفتیم هالووین پارتی. یه مهمونی خیلی بزرگ بود که یه ایرانی ترتیب داده بود و در اصل تولدش هست که هر سال به فرم هالووین برگزارش میکنه چون مناسبت داره. همه خیلی زیاد تلاش کرده بودن که custome خفن بزنن و واقعا تقریبا همه، خیلی خوب بودن. هر جا میرفتیم، دست منو میکشید میگف دوس دخترمه، همه میگفتن چند وقته اومدی من می‌گفتم یه ماه :)))) یکی ازم پرسید اخی واسه دوس‌ پسرت اومدی اینجا، گفتم نه اینجا اشنا شدیم و پشمای جفتمون ریخت :)))))

 

پشم ریزونیم داره. در حالت honeymoon period هستیم و منتظرم بیفتد مشکلها و اینها.

از فردا باز باید بکوب تلاش کنم، از اینجا خیلی خوشم اومده. واقعا میفهمم ملت چرا اینقدر سختی و پناهندگی و همه چی رو به جون میخرن که فقط اینجا باشن.

۰

خیلی شیرینه برام. دوسش دارم. هر چی هم پیش آید، خوش آید.

میخوام یه فولدر براش درست کنم و بنویسم از کارهایی که میشه براش انجام داد. مثلا وبلاگ غزال رو خوندم ،دیدم میشه براش کیک پخت.

۰

Evolving

به خودم قول دادم، هر قولی دادم به خودم باید اجرایی شه. مثلا قول داده بودم ۱۵ صفحه درس بخونم، الان ساعت ۱۲:۳۰ هس، من تازه شروع کردم و متاسفانه باید انجامش بدم.

۰

اکتبر، هفته دوم، 2023

موقع‌اییکه اومدم اینجا،mind-set ذهنیم این بود که قراره زجر بکشی و خبری از گل و بستنی چوبی نیستش. که واقعا هم نیس. اینقدر همه چی با ریال ایران گرون از اب در میاد که من تقریبا تمام وعد‌های غذاییم رو گشنه بلند میشم. یعنی فقط میخورم که زنده بمونم:)) وعده شام هم حذف. اما یه حس باحالی بهم میده، انگار مثلا دارم داخل یه داستان خیالی و کودکانه زندگی میکنم. مدل مثلا دختر کبریت فروش که خیلی طفلی هی زجر میکشید در سوز سرما =)))) حالا جایزه هم قرار نیس بهم بدن ولی این ریاضته برام جالبه. 

 

داشتم در مورد اون پسره میگفتم چون تا الان اتفاق جالبی بوده برام. و اینکه در کل هم جالبه. یعنی حتی اگه ایرانم بودم و‌ همه چی هم سرجاش بود و سیر هم از سر سفره بلند میشدم، آشنایی با همچین آدمی برام جالبه. تو مهمونی دوم که ازم پرسید در مورد من چی فکر میکنی، من افتادم به من من کردن. قبل از اینکه مهاجرت کنم، تا خود دم در فرودگاه، من رسما دوس‌پسر داشتم. پا شد اومد فرودگاه حتی در حضور خانواده :))))

 

بعد من اصلا دوست‌پسرم رو دوسش نداشتم، بعنی تقریبا ازش بدم میومد ولی خیلی طفلی بچه با‌محبت و مهربونی بود، دلم براش میسوخت (که این کار خیلی بدیه) و گفتم آره بخوام باهاش کات کنم، یه جوریه، دلش میشکنه. من که دارم می‌رم، تا تهش باهاشم، دیگه بعدشم میگم ای داد و بیداد، دیگه مهاجرت فاصله انداخت. هی هم ایران بودم میگفتم اره ببین، من مهاجرت کنم دیگه تمومه، من خیلی ساله دوس دارم برم و برم دیگه تمومه، و هی اصلا نمیخواستم باهاش بشم سر همین قضیه که کسی بهم وابسته نشه و برام دردسر نشه اما در نهایت بیش از توان من اصرار کرد و من هم دلم براش سوخت. اینها رو‌ گفتم که بگم تازه من یه هفته بود که فارغ شده بودم. تازه دوس ‌پسر ایرانم که فارغیت نمیشناخت و دائما در مورد اینکه ایران خوبه، خارج بده هی سخنرانی میکرد و هی من سکوت که حالا بگذار خودشو خالی کنه. یعنی اصلا توان هندل کردن یه ادم دیگه رو نداشتم که اصلا بخوام فک کنم که میتونم یا نه.

 

فردا بقیه‌اشو مینویسم.

۰

ماه اکتبر، اولین ماه

ماه اولی که اومدم خیلی پرحادثه بود. اصلا توقع نداشتم. فکر میکردم در انزوا و ناراحتی غربت و مهاجرت تلف بشه اما اینجوری نشد. یکی از اشناهامون که اینجا زندگی میکرد که البته من هیچوقت ندیده بودمش و صرفا از طریق اشنا اشنای اشناااا، شمارشو گرفتم، کمکم کرد که خونه پیدا کنم. اتاق پیدا کردن تقریبا یکی از مشکلترین کارهایی هست که در بدو ورودت باید انجام بدی.

روز اول اومد که کلید اتاقها رو بده، یکم خوش و بش کرد. گف میخوای کمک‌ات کنم سیم‌کارت بگیری من هم گفتم آره. بعد یه حساب بانکی مجازی هم برام درست کرد.

چند روز گذشت تا اینکه هر از گاهی ازم میپرسید که دانشگاهت شروع نشد که نشده بود و هی حوصله من سر میرفت. گف بریم بیرون با هم. رفتیم بیرون که البته انگار دیت بوده و من نمیدونستم :))) بعدا فهمیدم. یعنی حالت دیت گفته و من فک کردم صرفا برای چرخوندن یه ادم که باهاش تو رو در بایستی هستی تو سطح شهره.

 

یه مهمونی رفتیم و یه مهمونی دیگه :))) و تو مهمونی دوم ازم پرسید در مورد من چه فکری میکنی و من اینجوری بودم که وای نه :)))

بقیه‌اشو فردا و پسفردا میگم. میخوام بشه دفتر خاطراتم اینجا. سعی میکنم یه کلیاتی بگم و بعد تلاشمو میکنم که روزانه نویسی داشته باشم.

۰

هزینه‌ها با من

حالا یه روز باید بشینم در مورد این مرده که باهاش آشنا شدم تازگیا بنویسم. کلا خیلی دارم به این حالت میرسم که این مردها وقت منو تلف کردن و با همکاری خودم و خودشون، ریدیم تو زندگی من❤️ عالی❤️🙏🏼❤️🙏🏼🙏🏼

۰

روز ده

سلام

یه روزییواقعا فکر نمی‌کردم مهاجرت کنم. مثلا هی میگفتم آره مهاجرت و فلان و اینها ولی هی خودمم حس میکردم فقط دارم صرفا «حرف‌اش» رو می‌زنم ولی آدم انجام دادن نیستم. خیلی اینجایی که هستم رو مدیون مامانم هستم. هم مالی، هم معنوی. نمی‌گم خودم دخیل نبودم ولی اگه اون هم نبود، ۱۰۰ سال سیاه من میتونستم اینکارو کنم. احساس نمی‌کنم موفقیتی کسب کردم چون واقعا هم همینطوره. صرفا شرایط تغییر داده شده. مثلااز سبز شده زرد. حالا مثلا این زرد بشه زرد پر‌رنگ، اونه که دستاورده، اونه که جبران محبت خانواده‌امه❤️🧿

 

+ چیز جالبی که هست اینه میتونم اینجا خودم رو بوجود بیارم. یعنی واقعا اصلا انگار نبودم. بیشتر مفعول حوادث و آدمها بودم. مثلا اون فامیل و یا آشنا یه حرفی میزنه که شما مخالفی ولی میگفتی «بله، شما درست می‌فرمایین» اینجا مثلا میتونی این دختره فرانسوی بی‌نهایت خود‌درگیر رو، صرفا نظرات غیر‌گرانبهاش رو تو گروه seen کنی ولی جواب ندی.

۲

Accomplishment adrenaline

اینقدر تعداد کارهایی که به سرانجام نرسوندم، زیاده. مثلا همین خود شما. ویدیو در داخل اینستا می‌بینی اما تا انتها نمیبینی. چرا؟ چون مشابهش زیاده، چون کلا زیاده در نتیجه برم به بعدیها برسم، چون حوصله‌ام نمیشه. این حتی تعمیم داده میشه به کارهای روزمره. همه در حال «انجام ندادن» هستن. حالا بنده چند تا کار انجام دادم. یعنی رفتم خر اون کار رو گرفتم، با خودم کشیدمش اون ور خط پایان. چه حسی اسماعیل. چه حسی.

۰

Facing

برای کار فیسینگ( درست کردن دندونها با کامپوزیت) یه سری تلاشهایی کردم، دوره رفتم، روی دندون آدمها به اسم ترمیم، کامل فیسینگ میکردم، طرف هم حال میکرد با یه هزینه خیلی پایینتر دندونش درست شده و من هم به خودم میگفتم درسته پوله زحمت کار من نیست ولی من به جاش تمرین دارم میکنم و این خوبه. تا امروز که یهو دیدم بالاخره اون سد نشدنهای فیسینگ شکست و من دارم با ارامش و اعتماد به نفس برای یه نفر لبخند قشنگ درست میکنم.

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان