یکی از عجیبترین اشتباهات زندگیم عدم ارتباط گرفتن با نویسنده وبلاگ پرسپکتیو بود، با اینکه فکر میکردم شبیه میتونیم باشیم ولی حساب اینجای کار رو نکرده بودم که میتونم خیلی دیوانهبازی در بیارم.
یکی از عجیبترین اشتباهات زندگیم عدم ارتباط گرفتن با نویسنده وبلاگ پرسپکتیو بود، با اینکه فکر میکردم شبیه میتونیم باشیم ولی حساب اینجای کار رو نکرده بودم که میتونم خیلی دیوانهبازی در بیارم.
من مشکل ادامه دادن دارم ( لحنم تو ذهنم مثل محسن نامجو شد). اصلا همیکنه اینجا به امان خدا، رها شد، همینه. حوصله شعارهای زرد اینکه میخوام فلان کار رو کنم و تمرین ال و بل کنم و اینها رو هم ندارم. من همین کاری که میخوامو میکنم. اصلا ممکنه وسط همین متن، یهو دیگه نخوام بنویسم که چیزی پست شه. اصلا دایره امن من شده استفاده گاها از pills و ابراز وجود. حداقلش اینه میدونم عصب کشی کردن چجوریه، ولی متنهای قبلی که مینوشتم، نمیدونستم. میشه از این حالت، این قضیه رو نتیجه گیری کرد که woww، گذر زمان و تلاش، ببین میتونه تا کجاها آدم رو پیش ببره. ولی نه والله. من تلاشی نکردم. فقط سوپر خر و ریسکی بودم. همینکه دارم تلاش میکنم واقعا نظرم رو الان پیشتون بگم، خودش خیلی خیلی کار زردیه.
نمیدونم چرا من باید mommy issue داشته باشم، چرا اون daughter issue نداشته باشه؟
اون روز مدیر درمونگاه گف من صبح میریزم، من رفتم سر کار، بعد رادیولوژیمون خراب شد و دو روز درمونگاه تعطیل بود تا امروز شنبه. رفتم حسابم رو چک کردم و نریخته بود. این چند روز کلی زنگ زدم و مسیج دادم که البته هیچ کدوم رو جواب نداد. تا امروز صبح که دوباره زنگ زدم و جواب نداد و زنگ زدم درمونگاه گفتم تا پولم رو نده، نمیام. دیدم بالاخره مسیجام رو سین کرده. من آدم مظلوم و منطقی و خوشبرخوردیام. به درد این فضای کسکشانه ایران واقعا نمیخورم. ولی سر این قضیه، واقعا دارم عزت نفس تو کارم رو پیدا میکنم. طرف فکر کرده برده گیر اورده؟ اون همه براش کار کردم، که پولم رو نده. تا ته این قضیه میرم. میرینم به سر تا پاش. پدرش رو در میارم☺️
بدون درد و خونریزی، به کلینیک گفتم تا پول ماه قبلم رو تصفیه نکردین، من نمیام. شنبه رو نرفتم، امروز صبح بهم زنگ زدن که کجایی که گفتم خونه. توقع نداشتن امروز هم نیام. پشت سرش مدیر کلینیک زنگ زد که اره برات میریزم حتما.
اولین بار بود که داشتم سعی میکردم حقام رو بگیرم. اون هم تو سرزمینی که اگه خواهان حقات باشی، اینجوری بهت القا میشه که داری کار ناپسندی میکنی. استرس داشتم، مسخره هست ولی استرس و anxiety داشتم. همهاش تو دلم به خودم میگفتم کار اشتباهی نمیکنم؟ حتی تلفن منشی کلینیک با یک حالت ناراحت کنندهایی که ما توقع نداشتیم شما یکشنبه هم نیاین، بود. حتما متوجه منظورم میشین. ولی کلا متوجه شدم اگر بر انجام کاری پافشاری کنی، بعد از چند مرتبه انجام دادن، میبینی چقدر آسون بوده و چقدر انجام ندادنش، ازت انرژی میگرفته.
+ حالا استرس پذیرش دارم. بهم پذیرش بدن. در تمام این مدتی که تصمیم داشتم از ایران برم، هبچ تصویر واضحی نداشتم که چرا؟ همه دارن میرن، شرایط اقتصادی نابسامانه، زندگی اجتماعیات بی معنیه ولی واقعا چرا؟ برای همین تلاش زیادی نمیکردم، چند هفته هست که فهمیدم چرا. حالا برام مهمه، خیلی مهم. میبینی اون «حل شدن» چیزی درونت چقدر میتونه نقطه عطف باشه؟